مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
یا این دل خونخواره را لطف و مراعاتی بکن
یا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شُکر نِعَم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها
بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کلِ ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتهست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامنکشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما خندانکن دندان ما
سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا جاء القضا
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا بُبْرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسییی دگر از شاه خوشسیمای ما
ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
ای یار ما، دلدار ما، ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما
نک بر دمِ امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خَمّار بیا
پای توی دست توی هستی هر هست توی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلآب ببر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا
مینکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابهگری میکنمت راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملهٔ داد توام
حاملهگر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
[...]