گنجور

 
مولانا

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفته‌ست پا

با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن‌کشان می‌رفت او

تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا

می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا

ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی

مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا

بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر

همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا

از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او

وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا

باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی

از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا

بدهد درم‌ها در کرم او نافریده‌ست آن درم

از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا

فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده

موری بُده ماری شده وان مار گشته اژدها

عشق از سر قدوسی‌یی همچون عصای موسی‌یی

کاو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا

بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین

تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا

در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران

خرخر‌کنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا

رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده

خویشان او نوحه‌کنان بر وی چو اصحاب عزا

فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده

اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا

او زعفرانی کرده رو‌، زخمی نه بر اندام او

جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین‌لقا

تیرش عجب‌تر یا کمان‌؟ چشمش تهی‌تر یا دهان‌؟

او بی‌وفاتر یا جهان‌؟ او محتجب‌تر یا هما‌؟

اکنون بگویم سرّ جان در امتحان عاشقان

از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا

کی برگشایی گوش را‌؟ کو گوش مر مدهوش را‌؟

مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا

این خواجهٔ با‌خرخشه شد پرشکسته چون پشه

نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا

انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم

مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا

العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن

و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی

ای خواجه با دست و پا‌، پایت شکسته‌ست از قضا

دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا

این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر

عشق مجازی را گذر بر عشق حق‌ست انتها

غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد

تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا

عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود

آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها

شد آخر آن عشق‌ِ خدا‌، می‌کرد بر یوسف قفا

بگریخت او یوسف پی‌اش‌ زد دست در پیراهنش

بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا

گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من

گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا

مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند

ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا

باریک شد اینجا سخن دم می‌نگنجد در دهن

من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا

او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم

رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا

این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا

عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا‌؟

ای خواجهٔ صاحب‌قدم‌! گر رفتم اینک آمدم

تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا

آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای‌؟

از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا‌؟

چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت

ز انبارْ کفّ ِ گندمی عرضه کنند اندر شرا

کفی چو دیدی باقی‌اش نادیده خود می‌دانی‌اش

دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا

هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن

بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا

هست آن جهان چون آسیا‌، هست این جهان چون خرمنی

آنجا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا

رو ترک این گو ای مُصر‌! آن خواجه را بین منتظر

کاو نیم‌کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا

ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو

در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره‌وار و مبتلا

گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین

شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما

من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش

با سینهٔ پر غل و غش بسیار گفتم ناسزا

ویل لکل همزه بهر زبانِ بد بوَد

هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا

کی آن دهان مردم است‌؟ سوراخ مار و کژدم است

کهگِل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا

در عشق ترک کام کن‌، ترک حبوب و دام کن

مر سنگ را زر نام کن شکّر لقب نِه بر جفا