رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلآب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پردهٔ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر دِه ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخزنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
وآن که ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
زآن که تو داوود دمی، من چو کهم رفته ز جا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
مولانا در این شعر دربارهی رهایی از خواستههای نفسانی، بیاهمیت بودن قافیه و قالبهای شعری، ارزش سکوت در برابر سخن، و رسیدن به حقیقت الهی صحبت میکند. او میگوید که دیگر از نفس و هوسهای دنیا خسته شده و فقط به فضل خدا تکیه دارد. همچنین، تأکید میکند که قالبهای شعری مثل قافیه و وزن، اصل نیستند و حقیقت شعر در معنا و تجربهی عرفانی نهفته است. در نهایت، او سکوت را بر سخن گفتن ترجیح میدهد، زیرا حقیقت در خاموشی پنهان است.
من از این نفس و هوسهای دنیایی خسته شدهام. دیگر برایم فرقی ندارد که زنده باشم یا مرده، چون تنها پناهگاه و تکیهگاهم فضل و رحمت خدا است.
من حتی از بیت و غزل (شعر و قافیه) هم خسته شدهام، ای پادشاه ازل (ای خداوند جاودان). این وزن شعری سخت و قوانین شعر مرا از پا انداختهاند! (در واقع مولانا اینجا از خودش و از شاعران دیگر انتقاد میکند که چرا درگیر قوانین ظاهری شعر شدهاند، درحالیکه حقیقت فراتر از آن است).
بگذار سیل قافیه و بازیهای زبانی را ببرد! اینها همه چیزهای ظاهریاند. قافیه و تکنیکهای شعری فقط مثل پوست هستند، درحالیکه اصل شعر در معنا و مغز آن است.
ای سکوت! تو اصل و مغز منی، تو پردهای هستی که حقیقت را پنهان میکنی!سکوت ارزشمند است، چون در آن دیگر ترس و امید (خوف و رجا) وجود ندارد. یعنی اگر کسی حقیقت را بفهمد، دیگر نیازی به حرف زدن ندارد و از نگرانیهای دنیا رها میشود.
وقتی یک ده ویران شود، دیگر از آن مالیات نمیگیرند! (یعنی وقتی کسی خود را از هوسهای دنیا خالی کند، دیگر گرفتاریهای دنیایی برایش معنی ندارد.)من در حالت مستی و بیخودی عرفانی هستم، پس حرفهایم را نقد نکن! (چون در این حالت، دیگر عقل و منطق دنیایی معنی ندارد).
تا وقتی خود را کاملاً از بین نبرم (از خودخواهی و هوسهای نفسانی خلاص نشوم)، چگونه میتوانم به گنج واقعی (حقیقت الهی) دست پیدا کنم؟همچنین، تا وقتی که دریای لطف خدا مرا با خودش نبرد، چگونه میتواند مرا غرق کند و حقیقت را نشانم دهد؟
کسی که فقط اهل حرفزدن است، نمیداند که سکوت چقدر لذتبخش و عمیق است، درست مثل شکر که طعمی شیرین دارد. آدمی که دلش خشک و بیاحساس است، هیچوقت نمیفهمد که این نغمههای پرشور و حال چه لذتی دارد.
من مثل یک آینه هستم، نه کسی که فقط بحث و سخنرانی کند!اگر گوشهای شما تبدیل به چشم شوند (یعنی اگر با دل بشنوید نه فقط با گوش)، آنوقت حال مرا درک خواهید کرد.
مثل درختی که در باد تکان میخورد، دستهایم را تکان میدهم و در شور عرفانی میچرخم.چرخ زدن و رقص سماع من، حتی از آسمان هم پاکتر است، چون از جنس حقیقت است، نه دنیا.
ای عارف سخنگو، بگو تا برایت دعا کنم!زیرا من هر سحر در اوج مستی عرفانی، از ته دل دعا میکنم.
لباس صوفیانهی من (دلق و خرقه) برای من مهم نیست، حاضرم آن را با تو شریک شوم.هر چیزی که از "سلطان" (خداوند) به من برسد، نیمی از آن را به تو میبخشم، چون این نعمتها متعلق به همه است.
از دست سلطان (خداوند یا پیر و مرشد) جامی از شراب معرفت و آگاهی به من میرسد. این شراب مانند نوری از خورشید است، اما فقط کسانی که فروتن و نیازمند حقیقت باشند، میتوانند از آن بهره ببرند.
من دیگر خاموش شدهام و گلویم از سخن گفتن خسته است، پس تو که اهل سخنی، بگو!چون تو مانند حضرت داوود صدای زیبا و تاثیرگذاری داری، اما من مانند یک ذرهی کوچک در برابر عظمت حقیقت از جا رفتهام.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
# بیت ۱۳ کُه به معنی کوه درست است.
ای دل بیرحم تو را، مایهٔ شادی غم ما
این چه بلا بود قضا، من ز کجا تو ز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
شمع جهان دوش نَبُد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بِنِگر کز هوس دیدن تو
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بُدی دانم کامروز ز غم
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۲۹ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.