عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
مرا ز وصل تو حاصل به جز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست
بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف و عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست
بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست
کردهام عزم سفر بو که میسر گردد
میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست
روی در کعبهٔ جان کرده به سر میپویم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگدرایی نمیرسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
غم از درون دل من برون نمیآید
که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
بروی خوب مرا دیده روشنست ولی
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
تو را که گفت که با ما وفا نشاید کرد
دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
غلام لعل لب تست جان شیرینم
چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
گرم عنایت او در بهروی بگشاید
هزار دولتم از غیب روی بنماید
نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
وگر به حال پریشان ما کند نظری
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
دوش اشکم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشکریزان ناله را چون میکشید
گاه اشکش سوی صحرا میدواند
[...]