گنجور

 
عبید زاکانی

مرا ز وصل تو حاصل به جز تمنا نیست

خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست

وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من

جواب داد که خود این متاع با ما نیست

بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت

دهان ز شرم فرو بسته‌ای همانا نیست

هزار بوسه ز لب وعده کرده‌ای و یکی

نمیدهی و مرا زهرهٔ تقاضا نیست

چو دور دور رخ تست خاطری دریاب

که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست

ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک

جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست

به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان

مگر مگوی خدا را عبید از آنها نیست