گنجور

 
عبید زاکانی

سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست

آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست

هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل

که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست

قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان

به از این قبله‌ام و خوشتر از این کوئی نیست

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد

عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست

میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی

ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد

زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست

سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید

که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست

 
 
 
خیالی بخارایی

لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست

هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست

حاصل این است که از روی نکوی تو مرا

حاصل عمر بجز طعنهٔ بدگویی نیست

با همه موی شکافی، خرد خرده شناس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه