گنجور

 
عبید زاکانی

دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود

دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده

دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

میدید شمع در من و میسوخت تا به روز

زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز

کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

میخواست خرمی که کند در دلم وطن

تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد

گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک

او را غریب دیده و تنها گرفته بود