دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب
که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست
ملامت من مسکین مکن که در ره عشق
به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست
دگر مگوی که هر بحر را کناری هست
از آنکه به جز غم عشق را کناری نیست
ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان
منم که مثل من آشفته روزگاری نیست
اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست
مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
[...]
مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
[...]
کسی نزاری مجنون کجاست در عالم
به زور نیز چو فرهاد مرد کاری نیست
ببین که هر دو چه دیدند پس مراد ز دوست
بطالع است سعادت به زور و زاری نیست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.