گنجور

 
عبید زاکانی

ز من مپرس که بر من چه حال می‌گذرد

چو روز وصل توام در خیال می‌گذرد

جهان برابر چشمم سیاه می‌گردد

چو در ضمیر من آن زلف و خال می‌گذرد

اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن

مرا که عمر چنین در ملال می‌گذرد

خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست

که در حوالیش آب زلال می‌گذرد

ز بوی زلف توام روح تازه می‌گردد

سپیده‌دم که نسیم شمال می‌گذرد

من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات

که بر دماغ چه فکر محال می‌گذرد

غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید

وزین حدیث بسی ماه و سال می‌گذرد