صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
خرم آن روز که دیدار توام روزی بود
وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود
قصد جان داری و در سینه فکندی آتش
با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود
غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۸
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۹
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۴ - و ایضا له
سحر به خاطرم آمد پلونی شیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمیمیره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۶۹
تروش وا که به شیرین رخی پزد طباخ
به شورباش کند میل خاطر من آخ
چه خوش بود به لب آب و سایه های درخت
نشسته باشی و امروت می فشاند شاخ
ز تیر آه دل من در اشتیاق برنج
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۷۱
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۷۸
مرا ز آدم خاکی چو نان بود میراث
کجاست گرده بریان کزو رسم به غیاث
دو یار همدم و یک مسلقی و بریانی
سعادتی است که ثانی شد این طریق ثلاث
بود چو حادثه ای این گرسنگی مهلک
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۷۹
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۹۱
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۰۱
ای سرشته غم گیپا و کدک در دل من
سوخت در آتش بریان دل بی حاصل من
مشکلم بود که در حلقه گیپا چه بود
حل شد از دولت نان، شکر خدا مشکل من
فکر کر دم که دگر نان نخورم روزی چند
[...]
صوفی محمد هروی » ده نامه » بخش ۱۲ - خبر آوردن خادمه نزدیک عاشق
خادمه آمد به بر آن جوان
گفت سخنها که شنود آن زمان
گفت جوان را که بخندید یار
من شدم از خنده اش امیدوار
خوب شود عاقبت کار تو
[...]
صوفی محمد هروی » ده نامه » بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
خادمه آمد چو گل نوبهار
روی شکفته ز سخنهای یار
گفت جوانا غم دل شد تمام
زآن بت عیار، تو بر خوان سلام
وعده دیدار ازو یافتم
[...]
صوفی محمد هروی » ده نامه » بخش ۲۷ - خبر آوردن خادمه از بر معشوق
از بر آن سرو قد دلنواز
خادمه آورد دگر بار راز
گفت که بر گو ز من او را سلام
بعد سلامش برسان این پیام
من بدهم کام ترا، غم مخوز
[...]
صوفی محمد هروی » ده نامه » بخش ۲۹ - خبر بردن خادمه از بر عاشق
خادمه این نامه ز دست جوان
بستد و چون باد صبا شد روان
رفت به نزدیک دلارام او
کرد روان عرصه پیغام او
این سخنان را چو شنید او،مگر
[...]