گنجور

 
صوفی محمد هروی

بهار آمد بکن ساقی طربها

به این لب تشنه ده آب عنب ها

در جواب او

مربا خواهم این ساعت مربا

ندارم غیر ازین در دل مربا

ز پیش لوت خواران کله چون رفت

ندارد هیچ چیزی جز عنب جا

هریسه گوید این با روغن داغ

که چونی تو درین سوز و شغبها

به روی خوان چو انواع طعام است

غنیمت دار حلوای رطب را

سحر می گفت طباخی که هستیم

به تنگ از صوفیان بلعجب ما