گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه آمد به بر آن جوان

گفت سخنها که شنود آن زمان

گفت جوان را که بخندید یار

من شدم از خنده اش امیدوار

خوب شود عاقبت کار تو

رحم کند بر دل بیمار تو

کار به تعجیل شود بس خراب

پس تو درین کار مکن اضطراب

عاقبت کار تو نیکو شود

صوفی اگر صبر کنی بی عدد