گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه این نامه ز دست جوان

بستد و چون باد صبا شد روان

رفت به نزدیک دلارام او

کرد روان عرصه پیغام او

این سخنان را چو شنید او،مگر

در دل او کرد به ناگه اثر

خنده زنان گفت که مشتاق ماست

درد دلش را لب من چون دواست

گو به سر کوی من امشب بیا

تا که مراد تو برآید ز ما