گنجور

 
صوفی محمد هروی

مرا ز حال مگس آرزو کند ای واخ

که می پرد به سوی لعل آن لبان گستاخ

در جواب او

تروش وا که به شیرین رخی پزد طباخ

به شورباش کند میل خاطر من آخ

چه خوش بود به لب آب و سایه های درخت

نشسته باشی و امروت می فشاند شاخ

ز تیر آه دل من در اشتیاق برنج

به نیمشب جگر مطبخی شود سوراخ

چنان ربوده دل از مردمان کباب جگر

که بر دو دیده بمالند مقدم سلاخ

چو غیر لوت زدن حرفه ای نمی داند

به خوان اطعمه صوفی از آن بود گستاخ