گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه آمد چو گل نوبهار

روی شکفته ز سخنهای یار

گفت جوانا غم دل شد تمام

زآن بت عیار، تو بر خوان سلام

وعده دیدار ازو یافتم

دولت هموار ازو یافتم

کار تو از دوست نظامی گرفت

رو مژه را ساز تو از گریه هفت

صوفی بیچاره برو شاد باش

از غم هجران دگر آزاد باش