گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای سرشته غم و درد تو به آب و گل من

سوخت در آتش هجران تو مسکین دل من

در جواب او

ای سرشته غم گیپا و کدک در دل من

سوخت در آتش بریان دل بی حاصل من

مشکلم بود که در حلقه گیپا چه بود

حل شد از دولت نان، شکر خدا مشکل من

فکر کر دم که دگر نان نخورم روزی چند

دل بخندید چو گل بر سخن باطل من

چون حجاب من و بریان همه نان تنک است

خادم از بهر خدا دفع کن این حائل من

بوی او مرهم جان است ببین صوفی را

هست اگر قامت زناج بلای دل من