میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱
از سوز دل بسوخت گیاه وجود ما
بر آتش تو بر فلک امروز دود ما
مارا بخار مجمر گردون نه بس بود
مجمر بلای عشق و دل خسته عود ما
بر آستان دوست اگر سر توان نهاد
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای به درگاه تو از قدس روان قافلهها
پیش طوف سر کوی تو خجل نافلهها
هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد
غیر تشویر نشد شاکله شاکلهها
مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۴
چشم خراج عشق ستد خون ناب را
معزول ساخت عامل دیوان خواب را
من جان حلال کردم اگر خود کند قبول
سلطان درد عشق تو ملک خراب را
ساقی میار باده کزین جام آتشین
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۵
سوز غم تو کرد قضا سرنوشت ما
ای در غم تو شعله آتش بهشت ما
این ابر ناوک تو همانابه سینه داشت
کالماس جای سبزه بر آمد ز کشت ما
دوزخ به پشت گرمی ایام هجر تو
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۶
شعله ها در جان زدی این سینه غمناک را
خرمنی ز آتش چه حاجت بود یک خاشاک را
تا بکی در سینه تنگم نهان دارم چو راز
آتشی کز شعله خاکستر کند افلاک را
در ره عشق تو عمری شد که حیران مانده ام
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از تو ما را آب در جوی تمنا آتش است
عشق بازی چون مزاج باده گویا آتش است
ای معلم کشتی ما مشکل آید بر کنار
کاندر اقلیمی که مائیم آب دریا آتش است
ساغر از می بادت ای ساقی مرا معذور دار
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
چنین که شور تو در ساخت دماغ من است
ز شغل درد تو کی مرگ هم فراغ من است
مگو که شعله آهم نسوزد انجم را
که بر جبین مه اینک نشان داغ من است
رساند خواهی اگر جرعه ای به ما باری
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ما را به آل خیر نبیین توسل است
بر ذات پاک خالق عالم توکل است
باما هر آنکه خصمی بیهوده میکند
از پا در آید آخر و ما را تحمل است
کم عمر باشد آنکه به ما دشمنی کند
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
مگر با هر گیاهی یا گلی کز خاک میروید
بلایی یا غمی بهر من غمناک میروید
نمیدانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک میروید
بیا ای آنکه حسرت میبری بر کشت امیدم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان بجای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
دگرم زدست ماهی شده دل هزار پاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
[...]