گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱

 

عشقت اندر میان جان دارم

جان ز بهر تو بر میان دارم

تا مرا بر سر جهان داری

به سرت گر سر جهان دارم

گویی از دست هجر جان نبری

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲

 

هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم

هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم

گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم

زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمی‌دارم

با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

جز سر پیوند آن نگار ندارم

گرچه ازو جز دل فکار ندارم

هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من

جز نفس سرد یادگار ندارم

شاد بدانم که در فراق جمالش

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

یارم تویی به عالم یار دگر ندارم

تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم

زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶

 

اگر نقش رخت بر جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

ز تو یک درد را درمان مبادم

اگر صد درد بی‌درمان ندارم

ز عشقت رازها دارم ولیکن

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

نگارا جز تو دلداری ندارم

بجز تو در جهان یاری ندارم

بجز بازار وسواس تو در دل

به جان تو که بازاری ندارم

اگرچه خاطرم آزردهٔ تست

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

گر عزیزم بر تو گر خوارم

چه کنم دوستت همی دارم

بر دلم گو غمت جهان بفروش

با چنین صد غمت خریدارم

سایه بر کار من نمی‌فکنی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

عمر بی‌تو به سر چگونه برم

که همی بی‌تو روز و شب شمرم

خونها از دو دیده پالودم

رخنه رخنه شد از غمت جگرم

تو ز شادی و خرمی برخور

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم

دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم

ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من

در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم

راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم

کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم

درویش حال کرد غم عشق او مرا

زان در وصال یار توانگر نمی‌رسم

باغ وصال را به همه حال‌ها درست

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

پای بر جای نیست همنفسم

چه کنم اوست دستگیر و کسم

در پی گرد کاروان غمش

از رسیلان نالهٔ جرسم

بر سر کوی او شبی گذرم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

کار جهان نگر که جفای که می‌کشم

دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم

این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم

این آه‌های سرد برای که می‌کشم

بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

نو به نو هر روز باری می‌کشم

بار نبود چون ز یاری می‌کشم

ناشکفته زو گلی هرگز مرا

هر زمان زو رنج خاری می‌کشم

گر بلایش می‌کشم عیبم مکن

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم

دانی چگونه باشم در محنتی چنینم

زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم

با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم

مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم

جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد

جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم

من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

 

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم

وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹

 

تو دانی که من جز تو کس را ندانم

تویی یار پیدا و یار نهانم

مرا جای صبر است و دانم که دانی

ترا جای شکرست و دانی که دانم

برانی که خونم به خواری بریزی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

ره فراکار خود نمی‌دانم

غم من نیستت به غم زانم

عاشقم بر تو و همی دانی

فارغی از من و همی دانم

نکنی جز جفا که نشکیبی

[...]

انوری
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۷۴
sunny dark_mode