گنجور

 
انوری

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم

مرا گویی از عشق من بر چه کاری

اگر کار این است بر هیچ کارم

منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی

غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم

غمت با دلم گفت کز عشق چونی

نفس برنیاورد یعنی که زارم

چه گویی غم تو بدان سر درآرد

که در سایهٔ دولتش سر برآرم

فراقا به روز خودت هم ببینم

اگر هیچ باقی است بر روزگارم