کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ازگلستان جنان آمد صبا
جان هر سر در روان آمد صبا
بسکه می گوید ز گل گل در چمن
از نفیر بلبلان آمد صبا
سرو شد خرم بباغ اندر چمن
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او بهر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مه رویان به بین
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
از شمع ماه روی تو پر زیور آفتاب
در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب
خورشید لایزال ز لاشرق چون بتافت
گشتند ذره ها همه مه پیکر آفتاب
از آب و رنگ لعل لب آب دار تو
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست
ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست
غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری
از مه روی تو چون دیده جانها بیناست
تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
وحدت چو احد نمود واحد
مشهود چو بودعین شاهد
چون لیس کمثله شنیدی
یعنی که نبود ذات زائد
ذرات به آفتاب پیدا است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
روحم از عالم امر است و تن از عالم حق
جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق
نکند درک حدیث من مجنون عاقل
زانکه باشد سخن سر معانی مطلق
جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
دلا از خویش شو پنهان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کردهای
ماه تابان را نهان در نیمشبها کردهای
غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشادهای
بلبل روح مرا صد گونه گویا کردهای
ای که از فرط بزرگی مینگنجی در جهان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵
بگذر از فکر و ذکر و اندیشه
همه شیران مست در بیشه
عشق او آتشی است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است یکخوشه
چشم عالم ز لمحه ی بصرت
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
بر تو باد ای جان که دل داری نگاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
آشکارا و نهان ماتوئی
جان جان و جسم جان ما توئی
از قدم تا فرق می بینم تو را
چشم بینا و زبان ما توئی
همچو طفلان در کنارت بیقرار
[...]