گنجور

 
کوهی

همچو مه دیدم شبی دیدار عشق

بود خورشید و فلک ز انوار عشق

مصطفی الجار ثم الدار گفت

جمله ذرات از این شد جار عشق

کل یوم هو فی شأن آیتی است

هست ذات پاک او در کار عشق

خنده زد بر گریه ام مانند برق

تا بدیدم چشم گوهر بار عشق

هفت دوزخ یک شرر باشد بدان

از دم سوزان آتش بار عشق

هشت جنت بوستانی بیش نیست

از رخ و زلفین عنبر بار عشق

عشق از اعلی و اسفل برتر است

دارد از پستی و بالا عار عشق

کوهیا در غار دل میباش خوش

حسن خوبان است یار غار عشق