گنجور

 
کوهی

دارم از ترک برسر خود تاج

به فقیری ستانم از شه باج

سلطنت را ببین که در شب و روز

دارم از ماه و آفتاب سراج

شستم از غیر لوح باطل را

دارم ای جان دلی چو تخته عاج

هر چه او خواست آنچنان کردم

نه بطبع خود و برأی مزاج

همه مرغان سبق ز گل گیرند

بلبل و کبک و قمری و دراج

حضرت حق محیط بر اشیاست

دارد این بحربی عدد امواج

کعبه وصل حق دل است ای دوست

ما از این رو شدیم مسیر به حاج

یار دانست درد کوهی را

کرد از این رو به بوسه ایش علاج

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode