گنجور

 
کوهی

بر تو باد ای جان که دل داری نگاه

هیچ نگذاری زور دلا اله

غیر او خود نیست موجودی دگر

گر بچشم خود کنی بر حق نگاه

گر همی خواهی وصال جاودان

از خدا جز وصل او چیزی مخواه

همچو شمعی باش شب ها تا بروز

در میان سوز و اشک و دود و آه

باش همچون آسمان همت بلند

تا برآید از دلت خورشید و ماه

برمه رخسار آن خورشید بین

جمله موجودات یک خال سیاه

از دل هر ذره آن آفتاب

همچو گل بنمود از برگ گیاه

جان موجودات از او موجود شد

همچنانکه دانه روید قشر و گاه