گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

عهد کی از عهدهٔ پیمانه می‌آید برون

توبه‌ها اشکسته از میخانه می‌آید برون

انتظار دوستی از دشمنان باید کشید

آشنا تا می‌رود بیگانه می‌آید برون

بی‌تجلی برنمی‌خیزیم از خواب عدم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

هر کس شکست طرهٔ پرپیچ و تاب او

زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او

یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ

صد بحث می کند لب حاضر جواب او

برکند صبر لنگر سنگین خویش را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

چه هشیار است در انداز چشم می پرست او

که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او

هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان

که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او

دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

به بحر شور زده غوطه آب نیل از تو

به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو

به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد

گرفته لذت کافور سلسبیل از تو

نسیم پیرهن یار بس بود ما را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو

جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو

به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم

که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو

اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو

تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو

یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من

هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو

جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

از بسکه نازک است دل پر ز آرزو

داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو

من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام

کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟

راه نجات را سر مویی نمانده اند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو

ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو

سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن

گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو

جان من باد فدا چشم سیه را گو باد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

خیالم تا به سرو قامت او گشته هم زانو

گهی با مه برابر می زند گه با فلک پهلو

چنان از صورت آدم گریزانم که در معنی

نمی خواهم که باشد پیش رو آیینهٔ زانو

ز بیم تیر مژگان ای دلا در زلف جا کردی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه

می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه

همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست

نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه

دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

خطش نوشته بر او آیت کلام الله

سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه

جهان شبی است در او راه مختلف بسیار

به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه

دل است آینه ای صاف از غبار حدوث

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته

لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته

هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر

تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته

عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته

به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته

در که می زنی و خانهٔ که می پرسی

گشوده پای جفا و ره وفا بسته

دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته

برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته

ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود

نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته

ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته

ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته

به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را

تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته

از این غوغا چه حاصل می‌کنی واعظ در این مجلس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

باز چشمش سرمه آمیز آمده

طرفه بیماری به پرهیز آمده

غیر داغ و آه از دل برنخاست

وادی ایمن بلاخیز آمده

کوه هستی را به ما هموار کرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

ز من تا کوی جانان گرچه یک آواز رس مانده

ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده

سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد

که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده

نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

ابروی تو را تا قلم صنع کشیده

حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده

خطی که نمایان شده بر گرد رخ او

صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده

جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

نیست با کس اتحادم همچو کوه

در ازل وحدت نهادم همچو کوه

گر شکستی یافت از من خاطری

[مومیایی] باز دادم همچو کوه

بار سنگین غم عشق تو را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

عهد با بالابلندی بسته ای

دل به شوخی خودپسندی بسته ای

کرده ای زین ابلقت را چون فلک

آفتابی بر سمندی بسته ای

تنگ شکر را گشودی از لبت

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰