گنجور

 
سعیدا

به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو

جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو

به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم

که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو

اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی

دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو

فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن

که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو

معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی

کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو

تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر

گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو

بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی

که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو

نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را

نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو

مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم

نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو

بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم

گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو

نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی

سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو