گنجور

 
سعیدا

باز چشمش سرمه آمیز آمده

طرفه بیماری به پرهیز آمده

غیر داغ و آه از دل برنخاست

وادی ایمن بلاخیز آمده

کوه هستی را به ما هموار کرد

عشق فرهاد سحرخیز آمده

هر که او مست شراب بیخودی است

ساغرش بی باده لبریز آمده

ناتوانی دیده کس جز چشم او

خسته و بیمار و خونریز آمده

از تبسم لب دگر هرگز نبست

تا به کام دل نمک ریز آمده

شد به غارت کردن جان ها سوار

هر دو فتراکش دلاویز آمده

سوخت دل گویا به داغ سینه ام

آه من با شعلهٔ تیز آمده

کیست یارب در پس آیینه ام

طوطی نطقم شکرریز آمده

جان من شد بندهٔ ملای روم

دل مرید شمس تبریز آمده

از برای غم سعیدا غم مخور

گرچه این لشکر به انگیز آمده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode