گنجور

 
سعیدا

رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه

می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه

همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست

نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه

دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است

می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه

باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست

یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه

پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن

پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه

از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت

طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه

تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست

پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه