وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت
تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت
نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد
تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت
به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان میبرد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
ز پیش دیده تا جانان من رفت
تو پنداری که از تن جان من رفت
اگر خود همره جانان نرفتم
ولی فرسنگها افغان من رفت
سر و سامان مجو از من چو رفتی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت
ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت
اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو
به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت
جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت
فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت
ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت
پیش دست و قبضهات میرم که خوش مردم کش است
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت
واندست و تازیانه و مرکب جهاندنت
شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی
ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
تو منکری ولیک به من مهربانیت
میبارد از ادای نگاهِ نهانیت
میرم به ملتفت نشدنهای ساخته
و آن طرزِ بازدیدن و تقریبدانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
نویدِ آشنایی میدهد چشمِ سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیشِ آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمانِ دیده را هست آنچنان میلی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم؟ دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
هجران رفیقِ بختِ زبونِ کسی مباد
خصمی چنین دلیر به خونِ کسی مباد
یارب حریفِ گرمکنی همچو آرزو
گرم اختلاطِ داغِ درونِ کسی مباد
این شعلههای ظاهر و باطن گدازِ هجر
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد
ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد
آن عصایی که شکست سر قیصر با اوست
پیش قصرت به سر دست کمین دربان باد
دشمنت راکه برو حبس مبست حیات
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
شد یارِ غیر و داد قرار جفا به ما
یاران نمیتوان به خود اینها قرار داد
رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش
به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد
به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت
دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد
ما و میخانه که تمکین گداییدر او
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد
دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد
گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد
میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد
زبان کز شکوهام پر زهر بود اکنون شکر دارد
دگر راهِ کدامین کاروانِ صبر خواهد زد
که چشمش صد نگهبان در کمینگاهِ نظر دارد
به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
به زیرِ لب حدیثِ تلخ کـآن بیدادگر دارد
بود زهری که بهرِ کشتنِ ما در شکر دارد
بلای هجر و دردِ اشتیاقِ پیرِ کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاقِ وصلِ شیرین کوهکن ورنه
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
به تنگ آمد دلم یک خنجرِ کاری طمع دارد
از آن مژگانِ قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهاده ست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
از این خونخوارِ مردم هرکه غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایتگوییِ بلبل
[...]