گنجور

 
۶۱

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۴

 

... مرا دور داراد گیهان خدیو

نه من با پدر بیوفایی کنم

نه با اهرمن آشنایی کنم ...

... که از بهر دل سر دهم من به باد

چنین با پدر بی وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم ...

... همی ریخت آب و همی خست روی

چو پیش پدر شد سیاووش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک ...

فردوسی
 
۶۲

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۵

 
به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد یکی انجمن کرد از ایرانیان کسی را که بد نیکخواه کیان بدیشان چنین گفت کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب همانا که ایزد نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کشت که چندین به سوگند پیمان کند زبان را به خوبی گروگان کند چو گردآورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگند روی جز از من نشاید ورا کینه خواه کنم روز روشن بدو بر سیاه مگر گم کنم نام او در جهان وگر نه چو تیر از کمان ناگهان سپه سازد و رزم ایران کند بسی زین بر و بوم ویران کند بدو گفت موبد چه باید سپاه چو خود رفت باید به آوردگاه چرا خواسته داد باید بباد در گنج چندین چه باید گشاد دو بار این سر نامور گاه خویش سپردی به تیزی به بدخواه خویش کنون پهلوانی نگه کن گزین سزاوار جنگ و سزاوار کین چنین داد پاسخ بدیشان که من نبینم کسی را بدین انجمن که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب شما بازگردید تا من کنون بپیچم یکی دل برین رهنمون سیاوش ازان دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد به دل گفت من سازم این رزمگاه به خوبی بگویم بخواهم ز شاه مگر کم رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفت و گوی پدر دگر گر ازین کار نام آورم چنین لشکری را به دام آورم بشد با کمر پیش کاووس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم به گرد چنین بود رای جهان آفرین که او جان سپارد به توران زمین به رای و به اندیشه نابکار کجا بازگردد بد روزگار بدین کار همداستان شد پدر که بندد برین کین سیاوش کمر ازو شادمان گشت و بنواختش به نوی یکی پایگه ساختش بدو گفت گنج و گهر پیش تست تو گویی سپه سر به سر خویش تست ز گفتار و کردار و از آفرین که خوانند بر تو به ایران زمین گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستانهای نیکو براند بدو گفت همزور تو پیل نیست چو گرد پی رخش تو نیل نیست ز گیتی هنرمند و خامش توی که پروردگار سیاوش توی چو آهن ببندد به کان در گهر گشاده شود چون تو بستی کمر سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان همی خواهد او جنگ افراسیاب تو با او برو روی ازو برمتاب چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام یابی شتاب آیدم جهان ایمن از تیر و شمشیر تست سر ماه با چرخ در زیر تست تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچ گویی نیوشنده ام سیاوش پناه و روان منست سر تاج او آسمان منست چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت وزان پس خروشیدن نای و کوس برآمد بیامد سپهدار طوس به درگاه بر انجمن شد سپاه در گنج دینار بگشاد شاه ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر همان خود و درع و سنان و سپر به گنجی که بد جامه نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید که بر جان و بر خواسته کدخدای توی ساز کن تا چه آیدت رای گزین کرد ازان نامداران سوار دلیران جنگی ده و دو هزار هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ ز گیلان جنگی و دشت سروچ سپرور پیاده ده و دو هزار گزین کرد شاه از در کارزار از ایران هرآنکس که گوزاده بود دلیر و خردمند و آزاده بود به بالا و سال سیاوش بدند خردمند و بیدار و خامش بدند ز گردان جنگی و نام آوران چو بهرام و چون زنگه شاوران همان پنج موبد از ایرانیان برافراختند اختر کاویان بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند تو گفتی که اندر زمین جای نیست که بر خاک او نعل را پای نیست سراندر سپهر اختر کاویان چو ماه درخشنده اندر میان ز پهلو برون رفت کاووس شاه یکی تیز برگشت گرد سپاه یکی آفرین کرد پرمایه کی که ای نامداران فرخنده پی مبادا جز از بخت همراهتان شده تیره دیدار بدخواهتان به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد باز آمدن وزان جایگه کوس بر پیل بست به گردان بفرمود و خود برنشست دو دیده پر از آب کاووس شاه همی بود یک روز با او به راه سرانجام مر یکدگر را کنار گرفتند هر دو چو ابر بهار ز دیده همی خون فرو ریختند به زاری خروشی برانگیختند گواهی همی داد دل در شدن که دیدار ازان پس نخواهد بدن چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر سوی گاه بنهاد کاووس روی سیاوش ابا لشکر جنگ جوی سپه را سوی زابلستان کشید ابا پیلتن سوی دستان کشید همی بود یکچند با رود و می به نزدیک دستان فرخنده پی گهی با تهمتن بدی می بدست گهی با زواره گزیدی نشست گهی شاد بر تخت دستان بدی گهی در شکار و شبستان بدی چو یک ماه بگذشت لشکر براند گوپیلتن رفت و دستان بماند سپاهی برفتند با پهلوان ز زابل هم از کابل و هندوان ز هر سو که بد نامور لشکری بخواند و بیامد به شهر هری ازیشان فراوان پیاده ببرد بنه زنگه شاوران را سپرد سوی طالقان آمد و مرورود سپهرش همی داد گفتی درود ازانپس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را به گفتار تلخ وزان روی گرسیوز و بارمان کشیدند لشکر چو باد دمان سپهرم بد و بارمان پیش رو خبر شد بدیشان ز سالار نو که آمد سپاهی و شاهی جوان از ایران گو پیلتن پهلوان هیونی به نزدیک افراسیاب برافگند برسان کشتی برآب که آمد ز ایران سپاهی گران سپهبد سیاووش و با او سران سپه کش چو رستم گو پیلتن به یک دست خنجر به دیگر کفن تو لشکر بیاری و چندین مپای که از باد کشتی بجنبد ز جای برانگیخت برسان آتش هیون کزین سان سخن راند با رهنمون سیاووش زین سو به پاسخ نماند سوی بلخ چون باد لشکر براند چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه نشایست کردن به پاسخ نگاه نگه کرد گرسیوز جنگ جوی جز از جنگ جستن ندید ایچ روی چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ به دروازه بلخ برخاست جنگ دو جنگ گران کرده شد در سه روز بیامد سیاووش لشکر فروز پیاده فرستاد بر هر دری به بلخ اندر آمد گران لشکری گریزان سپهرم بدان روی آب بشدبا سپه نزد افراسیاب سیاووش در بلخ شد با سپاه یکی نامه فرمود نزدیک شاه نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چنان چون سزاوار بد بر حریر نخست آفرین کرد بر کردگار کزو گشت پیروز و به روزگار خداوند خورشید و گردنده ماه فرازنده تاج و تخت و کلاه کسی را که خواهد برآرد بلند یکی را کند سوگوار و نژند چرا نه به فرمانش اندر نه چون خرد کرد باید بدین رهنمون ازان دادگر کاو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید همی آفرین باد بر شهریار همه نیکوی باد فرجام کار به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فر جهاندار باتاج و تخت سه روز اندرین جنگ شد روزگار چهارم ببخشود پروردگار سپهرم به ترمذ شد و بارمان به کردار ناوک بجست از کمان کنون تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست به سغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبد بدان روی آب گر ایدونک فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار چو نامه بر شاه ایران رسید سر تاج و تختش به کیوان رسید به یزدان پناهید و زو جست بخت بدان تا ببار آید آن نو درخت به شادی یکی نامه پاسخ نوشت چو تازه بهاری در اردیبهشت که از آفریننده هور و ماه جهاندار و بخشنده تاج و گاه ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و بلا گشته آزاد دل همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی و تاج مهی سپه بردی و جنگ را خواستی که بخت و هنر داری و راستی همی از لبت شیر بوید هنوز که زد بر کمان تو از جنگ توز همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام دل روشنت ازان پس که پیروز گشتی به جنگ به کار اندرون کرد باید درنگ نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژادست و هم بدتنست همان با کلاهست و با دستگاه همی سر برآرد ز تابنده ماه مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب به جنگ تو آید خود افراسیاب گر ایدونک زین روی جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش بدو داد و فرمود تا گشت باز همی تاخت اندر نشیب و فراز فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامه شاه ایران بدید زمین را ببوسید و دل شاد کرد ز هر غم دل پاک آزاد کرد ازان نامه شاه چون گشت شاد بخندید و نامه بسر بر نهاد نگه داشت بیدار فرمان اوی نپیچید دل را ز پیمان اوی وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد بیامد بر شاه ترکان چو گرد بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش به بلخ سپه کش چو رستم سپاهی گران بسی نامداران و جنگ آوران ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش سرافراز با گرزه گاومیش پیاده به کردار آتش بدند سپردار با تیر و ترکش بدند نپرد به کردار ایشان عقاب یکی را سر اندر نیاید بخواب سه روز و سه شب بود هم زین نشان غمی شد سر و اسپ گردنکشان ازیشان کسی را که خواب آمدی ز جنگش بدانگه شتاب آمدی بخفتی و آسوده برخاستی به نوی یکی جنگ آراستی برآشفت چون آتش افراسیاب که چندش چه گویی ز آرام و خواب به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید یکی بانگ برزد براندش ز پیش کجا خواست راندن برو خشم خویش بفرمود کز نامداران هزار بخوانید وز بزم سازید کار سراسر همه دشت پرچین نهید به سغد اندر آرایش چین نهید بدین سان به شادی گذر کرد روز چو از چشم شد دور گیتی فروز به خواب و به آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب
فردوسی
 
۶۳

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۸

 

... ز رستم غمی گشت و برتافت روی

ز کار پدر دل پراندیشه کرد

ز ترکان و از روزگار نبرد ...

... به نزدیک یزدان چه پوزش برم

بد آید ز کار پدر بر سرم

ور ایدونک جنگ آورم بی گناه ...

... بدو باز گفتند کاین رای نیست

ترا بی پدر در جهان جای نیست

یکی نامه بنویس نزدیک شاه ...

... یکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد

نگیرد ازو بدخویی کی سزد ...

... ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دیر

کهن شد سرش گردد از جنگ سیر ...

فردوسی
 
۶۴

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۹

 

... چو دیدم ترا روشن و تندرست

ترا چون پدر باشد افراسیاب

همه بنده باشیم زین روی آب ...

... که من شاد دل گشتم و نامجوی

بپروردیم چون پدر در کنار

همه شادی آورد بخت تو بار ...

فردوسی
 
۶۵

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰

 

... سیاوش یکی نیزه شاهوار

کجا داشتی از پدر یادگار

که در جنگ مازندران داشتی ...

... که اندر دلش بیم شمشیر نیست

اگر بچه ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند ...

... چو خورشید تابنده برخواندم

به ایران پدر را بینداختی

به توران همی شارستان ساختی ...

... پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بنده خویش و پیوند تست ...

فردوسی
 
۶۶

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱

 

... به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پیش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ریخت خاک ...

فردوسی
 
۶۷

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۳

 

... وگر هیچ خوی بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

بدو گفت پیران که ای شهریار ...

... چه گفت آن خردمند بسیارهوش

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست ...

فردوسی
 
۶۸

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۴

 

... سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید

درفش و سپه را به هامون کشید ...

... پدید آمد و گرد پیل و سپاه

فرامرز پیش پدر شد چو گرد

به پیروزی از روزگار نبرد ...

فردوسی
 
۶۹

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۷

 

... درخت وفا را به بار آوری

بدو گفت گیو ای پدر بنده ام

بکوشم به رای تو تا زنده ام ...

... به ایوان شد و ساز رفتن گرفت

ز خواب پدر مانده اندر شگفت

چو خورشید رخشنده آمد پدید ...

فردوسی
 
۷۰

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۸

 

... بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد

مرا مادر این از پدر یاد کرد

که از فر یزدان گشادی سخن ...

... ترا بردهد بخت آرام و ناز

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

ببین تا زمانه چه آرد به روی ...

... لگامش بدو داد و زین بر نهاد

بسی از پدر کرد با درد یاد

چو بنشست بر باره بفشارد ران ...

فردوسی
 
۷۱

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۹

 
سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین داغ دل گردد افراسیاب به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند نجستند روز و شب آرام و خواب وزین آگهی شد به افراسیاب چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراگنده چون تار و پود بنش ژرف و پهناش کوتاه بود بدو بر به رفتن دژآگاه بود نشسته فرنگیس بر پاس گاه به دیگر کران خفته بد گیو و شاه فرنگیس زان جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید دوان شد بر گیو و آگاه کرد بران خفتگان خواب کوتاه کرد بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار گریز ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند مرا با پسر دیده گردد پرآب برد بسته تا پیش افراسیاب وزان پس ندانم چه آید گزند نداند کسی راز چرخ بلند بدو گفت گیو ای مه بانوان چرا رنجه کردی بدینسان روان تو با شاه برشو به بالای تند ز پیران و لشکر مشو هیچ کند جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست بدوگفت کیخسرو ای رزمساز کنون بر تو بر کار من شد دراز ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها به هامون مرارفت باید کنون فشاندن به شمشیر بر شید خون بدو گفت گیو ای شه سرفراز جهان را به نام تو آمد نیاز پدر پهلوانست و من پهلوان به شاهی نپیچیم جان و روان برادر مرا هست هفتاد و هشت جهان شد چو نام تو اندر گذشت بسی پهلوانست شاه اندکی چه باشد چو پیدا نباشد یکی اگر من شوم کشته دیگر بود سر تاجور باشد افسر بود اگر تو شوی دور از ایدر تباه نبینم کسی از در تاج و گاه شود رنج من هفت ساله به باد دگر آنک ننگ آورم بر نژاد تو بالا گزین و سپه را ببین مرا یاد باشد جهان آفرین بپوشید درع و بیامد چو شیر همان باره دستکش را به زیر ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه میانچی شده رود و بر بسته راه چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو چو بشنید پیرانش دشنام داد بدو گفت کای بد رگ دیوزاد چو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور به پیش سپاه آمدی کنون خوردنت نوک ژوپین بود برت را کفن چنگ شاهین بود اگر کوه آهن بود یک سوار چو مور اندر آید به گردش هزار شود خیره سر گرچه خردست مور نه مورست پوشیده مرد و ستور کنند این زره بر تنش چاک چاک چو مردار گردد کشندش به خاک یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سرآید زمان زمانه برو دم همی بشمرد بیاید دمان پیش من بگذرد زمان آوریدت کنون پیش من همان پیش این نامدار انجمن بدو گفت گیو ای سپهدار شیر سزد گر به آب اندر آیی دلیر ببینی کزین پرهنر یک سوار چه آید ترا بر سر ای نامدار هزارید و من نامور یک دلیر سر سرکشان اندر آرم به زیر چو من گرزه سرگرای آورم سران را همه زیر پای آورم چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرخون و پرآب چشم برانگیخت اسپ و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود همی داد نیکی دهش را درود نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا برآمد سپهبد ز آب ز بالا به پستی بپیچید گیو گریزان همی شد ز سالار نیو چو از آب وز لشکرش دور کرد به زین اندر افگند گرز نبرد گریزان ازو پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند هم آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافگند و کردش دوال سر پهلوان اندر آمد به بند ز زین برگرفتش به خم کمند پیاده به پیش اندر افگند خوار ببردش دمان تا لب رودبار بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست درفشش گرفته به چنگ اندرون بشد تا لب آب گلزریون چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش خروش آمد و ناله کرنای دم نای رویین و هندی درای جهاندیده گیو اندر آمد به آب چو کشتی که از باد گیرد شتاب برآورد گرز گران را به کفت سپه ماند از کار او در شگفت سبک شد عنان وگران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب به شمشیر و با نیزه سرگرای همی کشت ازیشان یل رهنمای از افگنده شد روی هامون چون کوه ز یک تن شدند آن دلیران ستوه قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد به پیش رمه چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو چنان لشکری گشن و مردان نیو چنان خیره برگشت و بگذاشت آب که گفتی ندیدست لشکر به خواب دمان تا به نزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید به خواری پیاده ببردش کشان دمان و پر از درد چون بیهشان چنین گفت کاین بددل و بی وفا گرفتار شد در دم اژدها سیاوش به گفتار او سر بداد گر او باد شد این شود نیز باد ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشان ببوسید روی زمین همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه تو دانسته ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من سزد گر من از چنگ این اژدها به بخت و به فر تو یابم رها به کیخسرو اندر نگه کرد گیو بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو فرنگیس را دید دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب به گیو آن زمان گفت کای سرافراز کشیدی بسی رنج راه دراز چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان پس از داور دادگر رهنمون بدان کاو رهانید ما را ز خون ز بد مهر او پرده جان ماست وزین کرده خویش زنهار خواست بدو گفت گیو ای سر بانوان انوشه روان باش تا جاودان یکی سخت سوگند خوردم به ماه به تاج و به تخت شه نیک خواه که گر دست یابم برو روز کین کنم ارغوانی ز خونش زمین بدو گفت کیخسرو ای شیرفش زبان را ز سوگند یزدان مکش کنونش به سوگند گستاخ کن به خنجر وراگوش سوراخ کن چو از خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت ز سوگند برتر درشتی نگفت چنین گفت پیران ازان پس به شاه که کلباد شد بی گمان با سپاه بفرمای کاسپم دهد باز نیز چنان دان که بخشیده ای جان و چیز بدو گفت گیو ای دلیر سپاه چرا سست گشتی به آوردگاه به سوگند یابی مگر باره باز دو دستت ببندم به بند دراز که نگشاید این بند تو هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس کجا مهتر بانوان تو اوست وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست بدان گشت همداستان پهلوان به سوگند بخرید اسپ و روان که نگشاید آن بند را کس به راه ز گلشهر سازد وی آن دستگاه بدو داد اسپ و دو دستش ببست ازان پس بفرمود تا برنشست
فردوسی
 
۷۲

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۰

 
چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای بر مردم افگنده دید بپرسید کاین پهلوان با سپاه کی آمد ز ایران بدین رزمگاه نبرد آگهی کس ز جنگ آوران که بگذشت زین سان سپاهی گران که برد آگهی نزد آن دیوزاد که کس را دل و مغز پیران مباد اگر خاک بودیش پروردگار ندیدی دو چشم من این روزگار سپهرم بدو گفت کاسان بدی اگر دل ز لشکر هراسان بدی یکی گیو گودرز بودست و بس سوار ایچ با او ندیدند کس ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه همی رفت گیو و فرنگیس و شاه سپهبد چو گفت سپهرم شنید سپاهی ز پیش اندر آمد پدید سپهدار پیران به پیش اندرون سرو روی و یالش همه پر ز خون گمان برد کاو گیو رایافتست به پیروزی از پیش بشتافتست چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه ورا دید بر زین ببسته چو سنگ دو دست از پس پشت با پالهنگ بپرسید و زو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان نباشد چنان در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر نبیند جهاندیده مرد دلیر بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ نخست اندر آمد به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران به اسپ و به گرز و به پای و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب همانا که باران نبارد ز میغ فزون زانک بارید بر سرش تیغ چو اندر گلستان به زین بر بخفت تو گفتی که گشتست با کوه جفت سرانجام برگشت یکسر سپاه بجز من نشد پیش او کینه خواه گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد میانم به بند پراگنده شد دانش و هوش من به خاک اندر آمد سر و دوش من از اسپ اندر آمد دو دستم ببست برافگند بر زین و خود بر نشست زمانی سر وپایم اندر کمند به دیگر زمان زیر سوگند و بند به جان و سر شاه و خورشید وماه به دادار هرمزد و تخت و کلاه مرا داد زین گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت که کس را نگویی که بگشای دست چنین رو دمان تا بجای نشست ندانم چه رازست نزد سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر چو بشنید گفتارش افراسیاب بدیده ز خشم اندرآورد آب یکی بانگ برزد ز پیشش براند بپیچید پیران و خامش بماند ازان پس به مغز اندر افگند باد به دشنام و سوگند لب برگشاد که گر گیو و کیخسرو دیوزاد شوند ابر غرنده گر تیز باد فرود آورمشان ز ابر بلند بزد دست و ز گرز بگشاد بند میانشان ببرم به شمشیر تیز به ماهی دهم تا کند ریز ریز چو کیخسرو ایران بجوید همی فرنگیس باری چه پوید همی خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از چشم در خون کشید به هومان بفرمود کاندر شتاب عنان را بکش تا لب رود آب که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت غم و رنج ما باد گردد بدشت نشان آمد از گفته راستان که دانا بگفت از گه باستان که از تخمه تور وز کیقباد یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد که توران زمین را کند خارستان نماند برین بوم و بر شارستان رسیدند پس گیو و خسرو بر آب همی بودشان بر گذشتن شتاب گرفتند پیگار با باژخواه که کشتی کدامست بر باژگاه نوندی کجا بادبانش نکوست به خوبی سزاوار کیخسرو اوست چنین گفت با گیو پس باج خواه که آب روان را چه چاکر چه شاه همی گر گذر بایدت ز آب رود فرستاد باید به کشتی درود بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه بخواهم ز تو باج گفت اندکی ازین چار چیزت بخواهم یکی زره خواهم از تو گر اسپ سیاه پرستار و گر پور فرخنده ماه بدو گفت گیو ای گسسته خرد سخن زان نشان گوی کاندر خورد به هر باژ گر شاه شهری بدی ترا زین جهان نیز بهری بدی که باشی که شه را کنی خواستار چنین باد پیمایی ای بادسار وگر مادر شاه خواهی همی به باژ افسر ماه خواهی همی سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را که کوتاه دارد به تگ باد را چهارم چو جستی به خیره زره که آن را ندانی گره تا گره نگردد چنین آهن از آب تر نه آتش برو بر بود کارگر نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر چنین باژ خواهی بدین آب گیر کنون آب ما را و کشتی ترا بدین گونه شاهی درشتی ترا بدو گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی فریدون که بگذاشت اروند رود فرستاد تخت مهی را درود جهانی شد او را سراسر رهی که با روشنی بود و با فرهی چه اندیشی ار شاه ایران توی سرنامداران و شیران توی به بد آب را کی بود بر تو راه که با فر و برزی و زیبای گاه اگر من شوم غرقه گر مادرت گزندی نباید که گیرد سرت ز مادر تو بودی مراد جهان که بیکار بد تخت شاهنشهان مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار به آب افگند ماهیان تان خورند وگر زیر نعل اندرون بسپرند بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم به یزدان فریادرس فرود آمد از باره راه جوی بمالید و بنهاد بر خاک روی همی گفت پشت و پناهم توی نماینده رای و راهم توی درستی و پستی مرا فر تست روان و خرد سایه پر تست به آب اندرون دلفزایم توی به خشکی همان رهنمایم توی به آب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و زان آب شیر بدان سو گذشتند هر سه درست جهانجوی خسرو سر و تن بشست بدان نیستان در نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر به یاران چنین گفت کاینت شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت بهاران و جیحون و آب روان سه جوشنور و اسپ و برگستوان بدین ژرف دریا چنین بگذرد خردمندش از مردمان نشمرد پشیمان شد از کار و گفتار خویش تبه دید ازان کار بازار خویش بیاراست کشتی به چیزی که داشت ز باد هوا بادبان برگذاشت به پوزش برفت از پس شهریار چو آمد به نزدیکی رودبار همه هدیه ها نزد شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید بدو گفت گیو ای سگ بی خرد توگفتی که این آب مردم خورد چنین مایه ور پرهنر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار ندادی کنون هدیه تو مباد بود روز کاین روزت آید به یاد چنان خوار برگشت زو رودبان که جان را همی گفت پدرودمان چو آمد به نزدیکی باژگاه هم آنگه ز توران بیامد سپاه چو نزدیک رود آمد افراسیاب ندید ایچ مردم نه کشتی برآب یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت این دیو بر آب راه چنین داد پاسخ که ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار ندیدم نه هرگز شنیدم چنین که کردی کسی ز آب جیحون زمین بهاران و این آب با موج تیز چو اندر شوی نیست راه گریز چنان برگذشتند هر سه سوار تو گفتی هوا داشت شان برکنار ازان پس بفرمود افراسیاب که بشتاب و کشتی برافگن به آب بدو گفت هومان که ای شهریار براندیش و آتش مکن در کنار تو با این سواران به ایران شوی همی در دم گاوشیدان شوی چو گودرز و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین و آن انجمن همانا که از گاه سیر آمدی که ایدر به چنگال شیر آمدی ازین روی تا چین و ماچین تراست خور و ماه و کیوان و پروین تراست تو توران نگه دار و تخت بلند ز ایران کنون نیست بیم گزند پر از خون دل از رود گشتند باز برآمد برین روزگار دراز
فردوسی
 
۷۳

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱

 

... اگر ویژه ابری شود در بار

کشنده پدر چون بود دوستدار

نخواند مرا موبد از آب پاک

که بپرستم او را پدر زیر خاک

کنون گیو چندی به سختی ببود ...

... وگرنه بکندی سرش را ز بار

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود ...

... به دستوری نامدار انجمن

ز پیش پدر گیو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت ...

فردوسی
 
۷۴

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۲

 
چو آگاهی آمد به آزادگان بر پیر گودرز کشوادگان که طوس و فریبرز گشتند باز نیارست رفتن بر دژ فراز بیاراست پیلان و برخاست غو بیامد سپاه جهاندار نو یکی تخت زرین زبرجدنگار نهاد از بر پیل و بستند بار به گرد اندرش با درفش بنفش به پا اندرون کرده زرینه کفش جهانجوی بر تخت زرین نشست به سر برش تاجی و گرزی به دست دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر به زر اندرون نقش کرده گهر همی رفت لشکر گروها گروه که از سم اسپان زمین شد چو کوه چو نزدیک دژ شد همی برنشست بپوشید درع و میان را ببست نویسنده ای خواست بر پشت زین یکی نامه فرمود با آفرین ز عنبر نوشتند بر پهلوی چنان چون بود نامه خسروی که این نامه از بنده کردگار جهانجوی کیخسرو نامدار که از بند آهرمن بد بجست به یزدان زد از هر بدی پاک دست که اویست جاوید برتر خدای خداوند نیکی ده و رهنمای خداوند بهرام و کیوان و هور خداوند فر و خداوند زور مرا داد اورند و فر کیان تن پیل و چنگال شیر ژیان جهانی سراسر به شاهی مراست در گاو تا برج ماهی مراست گر این دژ بر و بوم آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمنست به فر و به فرمان یزدان پاک سراسر به گرز اندر آرم به خاک و گر جادوان راست این دستگاه مرا خود به جادو نباید سپاه چو خم دوال کمند آورم سر جادوان را به بند آورم وگر خود خجسته سروش اندرست به فرمان یزدان یکی لشکرست همان من نه از دست آهرمنم که از فر و برزست جان و تنم به فرمان یزدان کند این تهی که اینست پیمان شاهنشهی یکی نیزه بگرفت خسرو به دست همان نامه را بر سر نیزه بست بسان درفشی برآورد راست به گیتی به جز فر یزدان نخواست بفرمود تا گیو با نیزه تفت به نزدیک آن بر شده باره رفت بدو گفت کاین نامه پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند بنه نامه و نام یزدان بخوان بگردان عنان تیز و لختی ممان بشد گیو نیزه گرفته به دست پر از آفرین جان یزدان پرست چو نامه به دیوار دژ برنهاد به نام جهانجوی خسرو نژاد ز دادار نیکی دهش یاد کرد پس آن چرمه تیزرو باد کرد شد آن نامه نامور ناپدید خروش آمد و خاک دژ بردمید همانگه به فرمان یزدان پاک ازان باره دژ برآمد تراک تو گفتی که رعدست وقت بهار خروش آمد از دشت و ز کوهسار جهان گشت چون روی زنگی سیاه چه از باره دژ چه گرد سپاه تو گفتی برآمد یکی تیره ابر هوا شد به کردار کام هژبر برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه چنین گفت با پهلوان سپاه که بر دژ یکی تیر باران کنید هوا را چو ابر بهاران کنید برآمد یکی میغ بارش تگرگ تگرگی که بردارد از ابر مرگ ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک بسی زهره کفته فتاده به خاک ازان پس یکی روشنی بردمید شد آن تیرگی سر به سر ناپدید جهان شد به کردار تابنده ماه به نام جهاندار پیروز شاه برآمد یکی باد با آفرین هوا گشت خندان و روی زمین برفتند دیوان به فرمان شاه در دژ پدید آمد از جایگاه به دژ در شد آن شاه آزادگان ابا پیر گودرز کشوادگان یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ بدانجای کان روشنی بردمید سر باره دژ بشد ناپدید بفرمود خسرو بدان جایگاه یکی گنبدی تا به ابر سیاه درازی و پهنای او ده کمند به گرد اندرش طاقهای بلند ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ برآورد و بنهاد آذرگشسپ نشستند گرد اندرش موبدان ستاره شناسان و هم بخردان دران شارستان کرد چندان درنگ که آتشکده گشت با بوی و رنگ چو یک سال بگذشت لشکر براند بنه بر نهاد و سپه برنشاند چو آگاهی آمد به ایران ز شاه ازان ایزدی فر و آن دستگاه جهانی فرو ماند اندر شگفت که کیخسرو آن فر و بالا گرفت همه مهتران یک به یک با نثار برفتند شادان بر شهریار فریبرز پیش آمدش با گروه از ایران سپاهی بکردار کوه چو دیدش فرود آمد از تخت زر ببوسید روی برادر پدر نشاندش بر تخت زر شهریار که بود از در یاره و گوشوار همان طوس با کاویانی درفش همی رفت با کوس و زرینه کفش بیاورد و پیش جهاندار برد زمین را ببوسید و او را سپرد بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش به نیک اختری کاویانی درفش ز لشکر ببین تا سزاوار کیست یکی پهلوان از در کار کیست ز گفتارها پوزش آورد پیش بپیچید زان بیهده رای خویش جهاندار پیروز بنواختش بخندید و بر تخت بنشاختش بدو گفت کین کاویانی درفش هم آن پهلوانی و زرینه کفش نبینم سزای کسی در سپاه ترا زیبد این کار و این دستگاه ترا پوزش اکنون نیاید به کار نه بیگانه ای خواستی شهریار چو پیروز برگشت شیر از نبرد دل و دیده دشمنان تیره کرد سوی پهلو پارس بنهاد روی جوان بود و بیدار و دیهیم جوی چو زو آگهی یافت کاووس کی که آمد ز ره پور فرخنده پی پذیره شدش با رخی ارغوان ز شادی دل پیر گشته جوان چو از دور خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید پیاده شد و برد پیشش نماز به دیدار او بد نیا را نیاز بخندید و او را به بر در گرفت نیایش سزاوار او برگرفت وزانجا سوی کاخ رفتند باز به تخت جهاندار دیهیم ساز چو کاووس بر تخت زرین نشست گرفت آن زمان دست خسرو به دست بیاورد و بنشاند بر جای خویش ز گنجور تاج کیان خواست پیش ببوسید و بنهاد بر سرش تاج به کرسی شد از نامور تخت عاج ز گنجش زبرجد نثار آورید بسی گوهر شاهوار آورید بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او را نماند ز پهلو برفتند آزادگان سپهبد سران و گرانمایگان به شاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک دست بستد به دیگر بداد بدردیم ازین رفتن اندر فریب زمانی فراز و زمانی نشیب اگر دل توان داشتن شادمان به شادی چرا نگذرانی زمان به خوشی بناز و به خوبی ببخش مکن روز را بر دل خویش رخش ترا داد و فرزند را هم دهد درختی که از بیخ تو برجهد نبینی که گنجش پر از خواستست جهانی به خوبی بیاراستست کمی نیست در بخشش دادگر فزونی بخوردست انده مخور
فردوسی
 
۷۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۱

 

... سر زال زان پس به بر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند ...

... به شاه جهان گفت کای شهریار

جهان را تویی از پدر یادگار

ندیدم من اندر جهان تاج ور ...

فردوسی
 
۷۶

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱ - اندر ستایش سلطان محمود

 

... کهن گشته کار جهان تازه گیر

که کین پدر باز جست از نیا

به شمشیر و هم چاره و کیمیا ...

فردوسی
 
۷۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۲

 

... چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد

بیامد ز پیش پدر گونه زرد

همی گفت بیگانگان را نواز ...

فردوسی
 
۷۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۳

 

... کجا رای را شاه فرمان برد

ترا از پدر سربسر نیکویست

ندانم که آزردن از بهر چیست

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

ندارم به پیش پدر آبروی

به کاوسیان خواهد او نیکوی ...

... پذیره شدش با سپاهی گران

جهانجوی روی پدر دید باز

فرود آمد از باره بردش نماز ...

فردوسی
 
۷۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۴

 
شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد زریر و همه بخردان را بخواند ز گشتاسپ چندی سخنها براند بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد سر تاجدار اندر آرد به گرد چه بینید و این را چه درمان کنید نشاید که این بر دل آسان کنید چنین گفت موبد که این نیک بخت گرامی به مردان بود تاج و تخت چو گشتاسپ فرزند کس را نبود نه هرگز کس از نامداران شنود ز هر سو بباید فرستاد کس دلاور بزرگان فریادرس گر او بازگردد تو زفتی مکن هنرجوی و با آز جفتی مکن که تاج کیان چون تو بیند بسی نماند همی مهر او بر کسی به گشتاسپ ده زین جهان کشوری بنه بر سرش نامدار افسری جز از پهلوان رستم نامدار به گیتی نبینیم چون او سوار به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش چنو نامور نیز نشنید گوش فرستاد لهراسپ چندی مهان به جستن گرفتند گرد جهان برفتند و نومید بازآمدند که با اختر دیرساز آمدند نکوهش از آن بهر لهراسپ بود غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود
فردوسی
 
۸۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۷

 

... ازان نامدارن برآورده یال

ز کاخ پدر دختر ماه روی

بگشتی بران انجمن جفت جوی ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۹۱
sunny dark_mode