گنجور

 
۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

... تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد ...

... باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

سعدی
 
۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

... نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کآن گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست ...

... یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

سعدی
 
۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

... ما را حدیث همدم خوشخوی خوشترست

گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان

بر عارضین شاهد گلروی خوشترست ...

... ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار

تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

سعدی
 
۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

... برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست ...

سعدی
 
۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

 

... خانه زندان ست و تنهایی ضلال

هر که چون سعدی گلستانیش نیست

سعدی
 
۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

... که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد بوی گل رویش به گلستان آورد

آب گلزار بشد رونق عطار برفت ...

... نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

سعدی
 
۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

... بلبلانیم یک نفس بگذار

تا بنالیم در گلستانت

گر هزارم جفا و جور کنی ...

... گر بمیرم به درد هجرانت

سعدیا زنده عارفی باشی

گر برآید در این طلب جانت

سعدی
 
۸

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

... جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید

چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت

دیوار سرایت را نقاش نمی باید ...

... شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز

سعدی که تو جان دارد بل دوست تر از جانت

بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیده ست ...

سعدی
 
۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت ...

... من چنان زار بگریم که به باران ماند

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی

کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند ...

سعدی
 
۱۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

... که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی

بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت

چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند

سعدی
 
۱۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵

 

... آن که در دامنش آویخته باشد خاری

هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

سفر قبله دراز ست و مجاور با دوست ...

... هیچ عیار نباشد که به زندان نرود

سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت

شب به پایان رود و شرح به پایان نرود

سعدی
 
۱۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳

 

هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید

کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید

آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت ...

... چند چون ماهی بر خشک توانند طپید

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی

خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

سعدی
 
۱۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

... خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا

ز گلستان جمالش نصیب خار آید

طمع مدار وصالی که بی فراق بود ...

... مرا همان نفس از عمر در شمار آید

بجز غلامی دلدار خویش سعدی را

ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید

سعدی
 
۱۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

... برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش ...

... عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی

که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش

سعدی
 
۱۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰

 

... خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل ...

... به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

سعدی
 
۱۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

... خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمه خاک در توست ...

... گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم ...

سعدی
 
۱۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

... تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان

اگر نبودی تشویش بلبل سحرم ...

... و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

سعدی
 
۱۸

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

... کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم

بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید

در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم ...

... من که امروز چنینم غم فردا دارم

سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام

که به صورت نسب از آدم و حوا دارم

سعدی
 
۱۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

... ای گلبن بوستان روحانی

مشغول بکردی از گلستانم

زان روز که سرو قامتت دیدم ...

... وز دیده بیوفتاد مرجانم

گویند صبور باش از او سعدی

بارش بکشم که صبر نتوانم ...

سعدی
 
۲۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

... ور گل افشان می کند در بوستان آسوده ایم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ایست

دیگری را ده که ما با دلستان آسوده ایم ...

... ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم

سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما

گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسوده ایم

سعدی
 
 
۱
۲