گنجور

 
سعدی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ‌عیش‌ست آن که بستانیش نیست

هر که را صورت نبندد سِرِّ عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست

گر دلی داری به دل‌بندی بده

ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

کامران آن دل که محبوبیش هست

نیک‌بخت آن سَر که سامانیش نیست

چشمِ نابینا زمین و آسمان

زان نمی‌بیند که انسانیش نیست

عارفان درویشِ صاحب‌درد را

پادشا خوانند گر نانیش نیست

ماجرایِ عقل پرسیدم ز عشق

گفت معزول‌ست و فرمانیش نیست

دردِ عشق از تن‌درستی خوش‌ترست

گرچه بیش از صبر درمانیش نیست

هر که را با ماه‌رویی سَر خوش‌ست

دولتی دارد که پایانیش نیست

خانه زندان‌ست و تنهایی ضلال

هر که چون سعدی گلستانیش نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۱۱۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۱۸ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

می‌کشم دردی که درمانیش، نیست

می‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانه عشق تو بار

یافت برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

[...]

کمال خجندی

درد کز دل خاست درمانیش نیست

خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست

از لبت دورم چو مهجورم ز تو

جان ندارد هر که جانانیش نیست

بی رخت شد چون دهانت عیش من

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

گرچه تن دارد ولی جانیش نیست

زاهد گوشه نشین در عشق او

هست از زاهد ولی آنیش نیست

کفر زلفش گر ندارد دیگری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه