گنجور

 
سعدی

آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت

هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت

فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

مگر از چشم‌های فتانت

سرو اگر نیز آمدی و شدی

نرسیدی بگرد جولانت

شب تو روز دیگران باشد

کآفتابست در شبستانت

تا کی ای بوستان روحانی

گله از دست بوستانبانت

بلبلانیم یک نفس بگذار

تا بنالیم در گلستانت

گر هزارم جفا و جور کنی

دوست دارم هزار چندانت

آزمودیم زور بازوی صبر

و آبگینست پیش سندانت

تو وفا گر کنی و گر نکنی

ما به آخر بریم پیمانت

مژده از من ستان به شادی وصل

گر بمیرم به درد هجرانت

سعدیا زنده عارفی باشی

گر برآید در این طلب جانت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل ۱۴۵ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۴۵ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

گفتم آن تو نیست خواجه صلاح

گفت چه گفتم آن دو خلقانت

گفت چون نیست گفتم از پی آنک

گر بدو نافذست فرمانت

چون گذاری که بر زند هر روز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه