گنجور

 
۱

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵

 

... در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را

دوش می آمد سوار از دور و من نزدیک بود

کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را ...

اوحدی
 
۲

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳

 

... توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست

چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین

گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست

معشوق پردگی و خر پرده دار و باز ...

اوحدی
 
۳

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت سوار عیش تراند پیاده باید رفت چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب در آن بهشت به روی گشاده باید رفت بهشت خوش نبود بی جمال نازک یار یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا بزرگ زادگی از سهر نهاده باید رفت در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای نشاط باده به سر در فتاده باید رفت برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو پیاله وار بر ایستاده باید رفت ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت ازین جهان چو همی باید اوحدی رفتن به کام داد دل خویش داده باید رفت
اوحدی
 
۴

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

فریاد ازین سوار که صید حرم بزد

عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش ...

اوحدی
 
۵

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

... اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد

ای بسا خانه که بر اسب شود تنگ و سوار

تا سواری چو تو از خانه زین برخیزد

چشم و رخسار پریوش که تو داری امروز ...

اوحدی
 
۶

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

... ماه بر زمینش نهاده رخ

چون بر اسب خوبی سوار شد

وانکه دید روی نگار من ...

اوحدی
 
۷

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷

 

... ایست مکن چو قافله روی در آنطرف کند

آن عربی سوار ما گر طلبد شکار ما

تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند ...

اوحدی
 
۸

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸

 

... در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز

او می رود سوار و سراسیمه در پیش

دل می رود پیاده ازان اوفتاد باز ...

اوحدی
 
۹

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰

 

... روز مصاف یک تنه این همه قلب و میمنه

گاه پیاده رد کنم گاه سوار بشکنم

من ز کنار در کمین تا چو مخالفی به کین ...

اوحدی
 
۱۰

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰

 
ز چشم خلق هوس می کند که گوشه گزینم ولی تعلق خاطر نمی هلد که نشینم سوار گشتم و گفتم ز دست او ببرم جان کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم گناه من همه در دوستی همین که بر آتش گرم چو عود بسوزد گناه دوست نبینم ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم کمین ز چشم کماندار او رواست که سازد مرا که نیست کمان چنان چه مرد کمینم کدام خواب گرانت ربوده بود نگارا که هیچ گوش نکردی به ناله های حزینم قدم به پرسش من دیر شد که رنجه نکردی کنون که رنج بتر شد بپرس بهتر ازینم مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد دوای درد من این مایه بس که درد تو چینم به بوستان مبر ای اوحدی مرا ز بر او که با شمایل او فارغ از بهشت برینم
اوحدی
 
۱۱

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۸

 

... چیست این نقش گونه گون ار نیست

نقشبندی سوار در پرده

از پس پرده جمله حیرانند ...

اوحدی
 
۱۲

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۹

 

... ز چه خانه می نمودی به غریب کاروانی

قدمم گرفت تندی مکن ای سوار تندی

غم مستمند می خور چه سمند می دوانی ...

اوحدی
 
۱۳

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶

 

... اگر پیاده روی سرو گلشن جانی

وگر سوار شوی شمع خانه زینی

شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی ...

اوحدی
 
۱۴

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه

 
گر آن جهان طلبی کار این جهان دریاب به هرزه می گذرد عمر وارهان دریاب تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه چه خفته ای که برون رفت کاروان دریاب هزار بار ترا بیش گفته ام هر روز که هین شبی دوسه بیدار باش هان دریاب جوان چو پیر شود کار کرده می باید ز پیر کار نیاید تو ای جوان دریاب زمانه می گذرد چون زمین مباش زمن قبول کن ز من ای خواجه این زمان دریاب ترا شکار دلی گر ز دست برخیزد سوار شو منشین سعی کن روان دریاب گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب ورت نگه کند از گوشه ای شکسته دلی غلط مشو که فتوحیست رایگان دریاب به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی کنون که کار به دستست می توان دریاب اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب شنیده ای که چها یافتند پیش از تو تو نیز آدمیی جهد کن همان دریاب به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب ز عمر عاریتی اوحدی بمیر امروز پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب مکن ز یاد فراموش روز دشواری که با تو چند بگفتم که ای فلان دریاب
اوحدی
 
۱۵

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فی‌طلب الحقایق

 

... این چار عنصر و سه موالید و شش جهت

این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست

این جان روشن و تن تاریک را چه حال ...

اوحدی
 
۱۶

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله

 

... در بن طور هو ت کرده وطن

بر سر اسب لات کرده سوار

هفت هیکل نوشته بر تو عیان ...

... چون سمندر شوی در آتش تیز

گر شوی بر سمند عشق سوار

تا ترا سایه ایست او نشوی ...

اوحدی
 
۱۷

اوحدی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - وله ایضا (من و آن دلبر خراباتی - فی طریق الهوی کمایاتی)

 

... از کتاب خودی رقم برداشت

روز صید آن سوار ازین نخجیر

پر بیفگند لیک کم برداشت ...

... یک حدیثست و صد هزار ورق

یک سوارست و صد هزار فرس

عیب ما نیست گر نمی بینیم ...

اوحدی
 
۱۸

اوحدی » جام جم » بخش ۷۲ - در حکمت

 

... دل خود را به نور واصل کن

گر به حکمت رسی سوار شوی

حکما را سپاسدار شوی

اوحدی
 
۱۹

اوحدی » جام جم » بخش ۸۲ - در باب توبه

 

... هر که در توبه پایدار آمد

در دگر رکن ‎ها سوار آمد

عادت خواجه ترک عادت نیست ...

... دل پی سیم و چشم در پی زر

تا تو بر آرزو سوار شوی

نپسندم که توبه کار شوی ...

اوحدی
 
۲۰

اوحدی » جام جم » بخش ۱۲۲ - حکایت

 

... تا تنش پای بند دار نشد

جان او بر فلک سوار نشد

چار میخ از برای تن بودست ...

اوحدی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode