گنجور

 
اوحدی

آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز

گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز

گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک

اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز

چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند

سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز

خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی

دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟

نشگفت سر عشق من ار آشکار شد

کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز

چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل

غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز

از شوق زلف و قامت و رویش زبان من

در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز

او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش

دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز

گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز

بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز