گنجور

 
اوحدی

فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد

اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد

ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار

تا سواری چو تو از خانهٔ زین برخیزد

چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز

روز فردا مگر از خلد برین برخیزد

باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود:

سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد

بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا

سر آن نیست که از روی زمین برخیزد

تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز

چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد

آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت

نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد

قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟

با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد

ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد

بیم آنست که با مهر به کین برخیزد

در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست

که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد

اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست

که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد