گنجور

 
اوحدی

جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند

نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند

اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی

ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند

شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور

محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند

گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند

ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند

کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد

ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟

بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من

ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند

آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما

تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند

تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان

بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند

آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟

تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند

بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم

کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟

مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او

تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند