گنجور

 
اوحدی

حکمت از فکر راست‌بین باشد

در مراعات سر دین باشد

نظر اندر صفات حق کردن

به دل اثبات ذات حق کردن

سخنی کان به دل فرو ناید

دان که از حکمتی نکو ناید

تا نخوانی حکیم دو نان را

گر چه دانند علم یونان را

حسن فعل حکیم و حالش را

بین و آنگه شنومقالش را

گر زبان حکیم خاموشست

فعل او بین که سربسر هوشست

نه ازین رو رسول با مردم

گفت: «منی خذوا مناسککم»

روی آن حکمتی ندارد نور

کز کتاب و ز سنت افتد دور

هر کرا این متاع در بارست

نطق او در زبان و کردارست

دیدنش حکمتست و فعل امام

صحبتش رحمت خواص و عوام

وقت گفتن حکیم را پیداست

کانچه گوید به قدر گوید و راست

به هوا و مجاز دم نزند

در پی آرزو قدم نزند

بدهد بر خرد هوا را دست

خرد او کند هوا را پست

حفظ ناموس را کمر بندد

راه سالوس و زرق بربندد

آنچه داند نه هشتنی باشد

آنچه گوید نبشتنی باشد

سیرت رفتگان طریق او را

صفت صادقان رفیق او را

با امل انس کمترش باشد

اجل اندر برابرش باشد

نشود وقت او به بازی صرف

ننهد بی‌یقین قلم بر حرف

غم عمر گذشته گیرد پیش

دل ز بهر درم ندارد ریش

شفقت بر جوان و پیر کند

رحم بر منعم و فقیر کند

زو دل هیچ کس نیازارد

چون بیازرد، زود باز آرد

کوشد اندر تمام دانستن

ننگش آید ز خام دانستن

پر به خواب و خورش هوس نکند

بی‌تواضع نظر به کس نکند

صورت اهل حکمت این باشد

حکما را صفت چنین باشد

گرنه آنی که در گمان افتی

هرخسی را حکیم چون گفتی؟

حکمت آموز و نور حاصل کن

دل خود را به نور واصل کن

گر به حکمت رسی سوار شوی

حکما را سپاسدار شوی