گنجور

 
اوحدی

گل ز روی او شرمسار شد

دل چو موی او بی‌قرار شد

ماه بر زمینش نهاده رخ

چون بر اسب خوبی سوار شد

وانکه دید روی نگار من

ز اشک دیده رویش نگار شد

سر به خاک پایش در افکنم

چون که دست عقلم ز کار شد

می که نوشیدم، آتشی بر زد

غم که پوشیدم، آشکار شد

همرهان من، گو: سفر کنید

کاوحدی به دامی شکار شد