گنجور

 
اوحدی

تا تو را شهوت و غضب یارست

هر زمان توبه‌ایت در کارست

شستن جان و تن ز ظلمت عار

نتوان جز به آب استغفار

توبه صابون جامهٔ جانست

توبه زیت چراغ ایمانست

دست وقتی به توبه دانی برد

که ز اوصاف بد توانی مرد

تا دلت را ز غیر اورنگی‌‎ست

پیش راهت ز شرک خرسنگی‌‎ست

دست دادی که: توبه کردم زود

دست دادی و دل نداد، چه سود؟

توبه کان تن کند، نمازی نیست

کار بی‌دل مکن، که بازی نیست

آتش توبه پاک‌‎سوز بود

تا که باقیست شب، چه روز بود؟

هر که در توبه پایدار آمد

در دگر رکن‌‎ها سوار آمد

عادت خواجه ترک عادت نیست

هوسی دارد، این ارادت نیست

تا که در لذتی، بده دادش

چو گذشتی، دگر مکن یادش

گر بهشتی، چراش می‌مانی؟

کودکی باشد این پشیمانی

برکند بیخ جمله کاشت‌‎ها

التفات تو با گذاشت‌‎ها

از گنه چون به توبه گردی دور

ظاهر و باطنت بگیرد نور

زهد بی‌توبه کی قرار کند؟

نفس بی‌تصفیت چه‌‎کار کند؟

توبه تا خود کنی تو، خام آید

توبه کایزد دهد، تمام آید

از گنه توبه کن، ز طاعت هم

طاعتی کز ریا شود محکم

توبه چون باشد از خلل‌‎ها دور

از محبّت به دل درآید نور

توبه اول مقام این راهست

آخرینش محبّت شاهست

در مقامی چو مرد رُست آید

در مقام دگر درست آید

توبه را با سلوک این هنجار

همچو پرهیزدان و داروی کار

گرنه پرهیز بر نظام بود

ماده ناپخته، خلط خام بود

در چنین حالت ار خوری دارو

راست کن گور در پس بارو

خانه چون تیره و سیاه شود

نفش بر وی کنی، تباه شود

در زمین آن‌‎که خار و خس بگذاشت

تخم در وی کجا تواند کاشت؟

توبه چون راست شد ز بینش غیر

بتوان راست رفتن اندر سیر

حق پرستی، نظر به غیر مکن

کعبه دیدی، گذر به دیر مکن

خرقه‌پوشی، به ترک عادت کوش

ورنه خمّار باش و خرقه مپوش

ترک این توبه کن، که می‌ خوردن

به ز قی کردنست و قی خوردن

تو مرید برنج و بریانی

به چنین توبه ره کجا دانی؟

رخ چو در توبه آوری ز گناه

توشه از درد ساز و گریه و آه

بازگرد از در هوی و هوس

به طریقی که ننگری از پس

نه که چون توبه از گناه کنی

باد پندار در کلاه کنی

که: چو دادم به توبه خود را دست

تنم از آتس جهنم رست

برنهی میزر و گلوته به سر

دل پی سیم و چشم در پی زر

تا تو بر آرزو سوار شوی

نپسندم که توبه کار شوی

از سر اینهات تا بدر نرود

در منه پای، تات سر نرود

دست پیمان بده به این مردان

دست دادی، مباش سرگردان

در میاور به عهد ایشان دست

کان که این عهد را شکست شکست

شیخ شیرست، نزد شیر مرو

چون نداری سپر دلیر مرو

سپرست این که میدهد پیرت

چون بینداختی، زند تیرت

پیر راه، ار چه پیر زن باشد

بر دل تیره تیر زن باشد

دست شیخ ارچه از فتوح ملاست

بر تن بی‌ثبات دست بلاست

خود نباید به کوی توبه گذشت

آنکه یکروز باز خواهد گشت

شیخ کو را ز دل خبر نبود

دادن توبه را اثر نبود

توبه آنرا بده که دل دارد

ورنه فردا ترا خجل دارد

مستان از مرید بی‌دل دست

که قلم دور شد ز بی‌دل و مست

دست بیمار در مگیر به مشت

که نه بر نبض مینهی انگشت

پر به تقلید توبه کار شدند

که همان رند و باده خوار شدند

بکشی صد کس اندر این گرما

که به محرور میدهی خرما