گنجور

 
اوحدی

در خرابات عاشقان کوییست

وندر آن خانه یک پری‌روییست

طوقداران چشم آن ماهند

هر کجا بسته طاق ابروییست

در خم زلف همچو چوگانش

فلک و هر چه در فلک گوییست

به نفس چون مسیح جان بخشد

هر کرا از نسیم او بوییست

ورقی باز کردم از سخنش

زیر هر توی این سخن توییست

من ازو دور و او به من نزدیک

پرده اندر میان من و اوییست

آتش عشق او بخواهد سوخت

در جهان هر چه کهنه و نوییست

سوی او راهبر نخواهم شد

تا مرا رخ به سایه و سوییست

اوحدی با کسی نمی‌گوید

نام آن بت، که نازکش خوییست

چون ازو نیست می‌شوم هر دم

تا ز هستی من سر موییست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

نه خرابات خیک و کاسه و می

نه خرابات چنگ و بربط و نی

آن خراباتهای بی ره و رو

بر خراباتیان گم شده پی

همه را دیده بر حدیقهٔ قدس

همه را روی در حظیرهٔ حی

گر در آن کوچه باریابی تو

کی از آن کوچه باز گردی، کی؟

بگذر از اختلاف امشب و دی

تا برون آید آن بهار از دی

چو بالا رسی، ز لا تا تو

ندری نامهٔ «الیک» و «الی»

تا تو باشی و او، جدا باشد

آسمان از زمین و نور از فی

نقش خود برتراش و او را باش

تا شود جملهٔ جهان یک شی

روی آن بت، که اوحدی دیدست

نتوان دید جز ببینش وی

سالها شد که راه می‌پویم

چون نخواهد شد این بیابان طی

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

هر دم از خانه رخ بدر دارد

در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست مست بر سر کوی

با کسی دست در کمر دارد

هر دمی عاشق دگر جوید

هر شبی مجلس دگر دارد

یار آنکس شود که می‌نوشد

دست آن کس کشد که زر دارد

دوست گیرد نهان و فاش کند

مخلصان را درین خطر دارد

هر که قلاش‌تر ز مردم شهر

پیش او راه بیشتر دارد

یار ترسا و ما مترس از کس

عاشقی خود همین هنر دارد

عشق معشوقهٔ خراباتست

زانکه عشقست کین اثر دارد

در خرابات ما شود عاشق

هر که پروای دردسر دارد

اوحدی تاکنون دری می‌زد

چون خرابات ما دو در دارد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

سخنی می‌رود، به من کن گوش

پیش از آن کز سخن شوم خاموش

جز یکی نیست نقد این عالم

باز جوی و به عالمش مفروش

گل این باغ را تویی غنچه

سر این گنج را تویی سرپوش

پرده بردار، تا ببینی خوش

دست با دوست کرده در آغوش

گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی

در جهان نیست، بشنو و مخروش

اگر این حال بر تو کشف شود

برهی از خیال امشب و دوش

باز دانی که: من چه می‌گویم

گرت افتد گذر به عالم هوش

آن شناسد حدیث این دل مست

که ازین باده کرده باشد نوش

در دلم آتشست و در چشم آب

جای آن باشد ار برآرم جوش

اوحدی بازگشت گوشه نشین

اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

نیست رنگی در آبگینه و آب

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

باده نیز اندر اصل خود آبیست

کافتابش فروغ بخشد و تاب

ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود

و ز عنب شیره و ز شیره شراب

زین منازل نکرده آب گذر

هیچ کس را نکرده مست و خراب

باش، تا رنگ دید و بینی بوی

عقل ازو سکر دید و غافل خواب

اگرت چشم دوربین باشد

برگرفتم از آن جمال نقاب

غیر ازو هر چه می‌نماید رخ

نیست یکباره جز غرور و سراب

دیدهٔ اوحدی به جستن اوست

گر بیابد به کام دیده جواب

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

جز تو کس در جهان نمی‌دانم

وز تو چیزی نهان نمی‌دانم

بی‌نشان تو نیست یک ذره

به جز این یک نشان نمی‌دانم

با تو پوشیده حالتیست مرا

که درستش بیان نمی‌دانم

گرچه داناست نام من، لیکن

تا نگویی: بدان، نمی‌دانم

این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟

شرح این کن، که آن نمی‌دانمم

آن چنانم به بویت، ای گل، مست

که گل از بوستان نمی‌دانم

به اشارت حدیث خواهم گفت

که غریبم، زبان نمی‌دانم

دوستان، جز حدیث او مکنید

که من این داستان نمی‌دانم

اوحدی باز در میان آمد

کام او زین میان نمی‌دانم

چون پس از عمرها که گردیدم

راه این آستان نمی‌دانم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

باز غوغای او علم برداشت

عشق او خنجر ستم برداشت

هرچه بی‌راه دید غارت کرد

و آنچه بر راه دید هم برداشت

دوست احرام آشنایی بست

نام بیگانه زین حرم برداشت

خطبها چون به نام او کردند

جمله را سکه از درم برداشت

آفتاب رخش ظهور گرفت

وز دل من غمام غم برداشت

مطرب عشق را نوا نو شد

کین کهن جامه جام جم برداشت

اندر آن جام چون خدا را دید

از کتاب خودی رقم برداشت

روز صید آن سوار ازین نخجیر

پر بیفگند، لیک کم برداشت

دل نادان من امانت عشق

هم به پشتی آن کرم برداشت

دست او چون به حکم دستوری

از من و اوحدی قلم برداشت

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

مستمع نیست، تا بگویم راست

کندرین گنبد این نوا چه نواست

هر چه گویی درو، چو آن شنوی

پس یکی باشد، این یک و دو چراست

تو یکی، او یکی، دو باشد دو

این یکی زان یکی بباید کاست

رشته‌ای گر هزار تو گردد

چون سر رشته یافتی یکتاست

گر ز دریا جدا شود قطره

نه که دریا جدا و قطره جداست؟

یار با ماست وین سخن ز نهفت

من برون می‌برم چو موی ز ماست

نیست بی زبده شیر، اشارت کن

که کدامست شیر و زبده کجاست؟

آسمان و زمین گرفت این نور

باز بینید کین چه نشو و نماست؟

اوحدی‌وار می‌زنم در دوست

تا چه در می‌زند ارادت و خواست

ساختم پرده، گر نگردد کج

کردم آهنگ اگر بیاید راست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

سایهٔ نور پاش می‌بینم

زانکه در جمله جاش می‌بینم

آفتابی بدین عظیمی را

ذره‌ای در هواش می‌بینم

آنکه عمری بگشتم از پی او

با خود اندر سراش می‌بینم

روز و شب در بلاش می‌سوزم

تا نگویی: بلاش می‌بینم

این که وقتی بنالم از غم او

نه که از خود جداش می‌بینم

بینشم بی‌خدا کجا باشد؟

چو به نور خداش می‌بینم

صورت او چو روشن آینه‌ایست

که جهان در صفاش می‌بینم

هر چه از کاینات گیرد رنگ

جمله در خاک پاش می‌بینم

اوحدی در قفای ماست، دگر

دو سه روز از قفاش می‌بینم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ

بزن، ای مطرب حریفان، چنگ

که نیابی تو بی‌پریشانی

دل که باشد به زلف یار آونگ

با من ار می‌روی به جستن او

دامن خویشتن بگیر به چنگ

کانچه جستی درون جبهٔ تست

خواهش از روم جوی و خواه از زنگ

ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم

در بیابان جهل چون خر لنگ

از دل و جان برآی، تا برود

در دمی همت تو صد فرسنگ

کاهن و سنگ را چو آب کند

آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ

نام و نقش خود از میان برگیر

تا ترا در کنار گیرد تنگ

خواجه جانست، چون بمیرد تن

باده آبست، چون ببرد رنگ

اوحدی شد به عاشقی بد نام

آن نگار از زمانه دارد ننگ

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

یار، دوشم ز راه مهمانی

به خرابی کشید و ویرانی

داشت در پیش رویم آینه‌ای

تا بدیدم درو به آسانی

که جزو نیست هر چه می‌دانم

که ازو خاست هر چه می‌دانی

انس با عالم الهی گیر

به تو گفتم طریق انسانی

دو قدم بیش نیست راه، ولی

تو در اول قدم همی‌مانی

گر نه آن نور در تجلی بود

آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟

که تواند به غیر او گفتن؟

«لیس فی جبتی» که می‌خوانی

هر چه هستیست در تو موجودست

خویشتن را مگر نمی‌دانی

ای که روز و شبت همی‌خوانم

گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی

زان شراب بقا بده جامی

تا تن اوحدی شود فانی

آشکارا اگر توانم نیک

ورنه، تا می‌توان، به پنهانی

من و آن دلبر خراباتی

فی الطریق الهوی کمایاتی

پرسش خسته‌اش روا باشد

که درین درد بی‌دوا باشد

کس درین خانه نیست بیگانه

مرد باید که آشنا باشد

در جهان تو باشد این من و تو

در جهان خدا خدا باشد

بنماید ترا، چنانکه تویی

اگر آیینه را صفا باشد

بی‌قفا روی نیست در خارج

وندر آیینه نی‌قفا باشد

اندر آیینه هیچ ننماید

که نه این شهریار ما باشد

در صفا نیست صورت دوری

دوری از ظلمت هوا باشد

این جدایی و کندی روشست

روش عاشقان جدا باشد

از خطای خطست اگر دویی است

این دو بینی از آن خطا باشد

اوحدی گر ز دوست برگردد

هر دم اندر دم بلا باشد

چون درین آفتاب می‌سوزم

تا ز من ذره‌ای به جا باشد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

چیست این دیر پر ز راهب و قس؟

بسته بر هم هزار زنگ و جرس

زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»

زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»

عهد و میثاق کرد گرگ و شبان

یار و انباز گشت دزد و عسس

چند ازین جستجوی باطل، چند؟

بس ازین گفتگوی بیهده، بس

حرف زاید منه برین جدول

نقش خارج مزن برین اطلس

کندرین خنب نیست جز یک رنگ

وندرین خانه نیست جز یک کس

یک حدیثست و صد هزار ورق

یک سوارست و صد هزار فرس

عیب ما نیست گر نمی‌بینیم

گوهری در میان چندین خس

نیست در کارخانه جز یک کار

و آن تو داری، به غور کار برس

دلم از زهد اوحدی بگرفت

گر امانم دهد اجل، زین پس

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

همه عالم پرست ازین منظور

همه آفاق را گرفت این نور

هر یک از جانبیش می‌جویند

مصطفی از حرم، کلیم از طور

اصل این کل و جز و یک کلمه است

خواه توراة خوان و خواه زبور

حاصل شهر عاشقان شهریست

گرد بر گرد آن هزاران سور

باش تا نقد او شود پیدا

باش تا کار او رسد به ظهور

گرچه در پیش چشم و ما مفلس

دست در دستگاه و ما مهجور

یار نزدیک‌تر ز تست به تو

تو ز نزدیک او چرایی دور؟

تاکنون اوحدی اگر می‌پخت

آرزوی بهشت و حور و قصور

رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا

گر گنه گار داری، ار معذور

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

مدتی من به کار خود بودم

با خود و روزگار خود بودم

صورتی چند نقش می‌بستم

گرچه هم در دیار خود بودم

به دیار کسان شدم ناگاه

گرچه هم در دیار خود بودم

به در هر حصار می‌گشتم

نه که من در حصار خود بودم

سالها یار، یار می‌گفتم

خود به تحقیق یار خود بودم

گفتم: او را شکار کردم، لیک

چون بدیدم شکار خود بودم

یک شبم یار در کنار کشید

روز شد، در کنار خود بودم

غم دل با کسی نخواهم گفت

چون غم و غمگسار خود بودم

اوحدی پیش من حجاب نشد

زانکه خود پرده‌دار خود بودم

گفتم: این اختیار نیست مرا

چون که در اختیار خود بودم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

دوست به کاروان «کن فیکون»

آمد از شهر لامکان بیرون

عور گشت از لباس بیچونی

باز پوشید کسوت چه و چون

گر بر آمد بصورت لیلی

گه در آمد بدیدهٔ مجنون

گاه مشهور شد بیت نور

گاه مذکور شد بسورت نون

چون به آب و زمین او بودست

ریشه و بیخهای گوناگون

پیش کافور و زنجبیل نهاد

عسل و تین و روغن زیتون

می‌سرشت این چهار جسم بهم

مدتی، تا تمام شد معجون

دردها را دوانهاد، دوا

زهرها را ازو نبشت افسون

اوحدی شربتی از آن بچشید

گشت دیوانه «والجنون فنون»

پر دویدم بهر دری زین پیش

بر من این در چو بازگشت اکنون

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

می‌بیاور، که توبه بشکستم

یا مده می، که از غمش مستم

نی، که من جز به می نخواهم داد

بعد ازین گر به جان رسد دستم

درجهان می مرا چنان سازد

که ندانم که در جهان هستم

خلوتی داشتم به جستن او

چون بجست او مرا،برون جستم

به یکی کردم از دو عالم روی

دیده از دیگران فرو بستم

در کف پای آن یکی خاکم

بر سر کوی آن یکی پستم

ببریدم دل از تعلق غیر

زان بریدن به دوست پیوستم

ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل

اوحدی شد، ز اوحدی رستم

تا به اکنون ز پند گویان بود

بند بر پای و حلق در شستم

بعد از این، چون به حکم گستاخی

در خرابات عشق بنشستم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهی کمایاتی

گر به دست آوریم دامن دوست

همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی

همچو آیینه با تو رو در روست

تو تویی و تو از میان برگیر

کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست

گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت

که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

تو به مویی بجسته‌ای، ورنه

از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست

همه از یک درخت رست این چوب

که گهی صولجان و گاهی گوست

«ها» که اسم اشارتست از اصل

الفش را چو واو کردی هوست

انقلابی ضرورتست این‌جا

تا تو این مغز بر کشی از پوست

منشین تشنه، اوحدی که ترا

پای در آب و جای بر لب جوست

مدتی توبه داشتم و اکنون

که خرابات عشق در پهلوست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

هر چه من گویم،ای دبیر امروز

نه به خویشم، ز من مگیر امروز

قلم نیستی به من در کش

که گرفتارم و اسیر امروز

میل یار قدیم دارد دل

تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز

سالها در کمین نشستم، تا

در کمانم کشد چو تیر امروز

رو بشارت بزن، که گشت یکی

با غلام خود آن امیر امروز

چشم گژبین چو از میان برخاست

راست شد شاه با فقیر امروز

پرده برمن مدر، که نتوان دوخت

نظر از یار بی نظیر امروز

چون در آمیخت آب ما با شیر

چون جدا می‌کنی ز شیر امروز

اوحدی،جز حدیث دوست مگوی

که جزو نیست در ضمیر امروز

به تو رمزی بگویم، ار شنوی

از زبانم سخن پذیر امروز:

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

چند وچند؟ ای دل ملامت کش

زین من و ما و این عمامه و فش

سر مگردان ز خنجر آن دوست

رخ مپیچان ز تیر آن ترکش

نوشدارو، که: غیر دوست دهد

زهر باشد، به خاک ریز و مچش

دل ز دنیا و آخرت برگیر

به چنین جوع روزه گیر و عطش

رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار

از میان اختلاف روم و حبش

قل کن روی کعبتین جهت

تا ببینی یکی مقابل شش

چند گویی که؟ خانه تاریکست؟

نیست تاریک، چشم تست اعمش

قابلی نیست، چون پذیرد نور؟

آتشی نیست، کی بسوزد غش؟

ز احد گر نشان همی طلبی

به سر اوحدی قلم درکش

در بدین ناخوشان ببند امروز

تا برانیم چند روزی خوش

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

اشک من سرخ کرد و رویم زرد

با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟

همچو خون در رگست و رگ در تن

آنکه آبم ببرد و خونم خورد

عشق آن دوست چون برآرد دست

سر ز پا، پا ز سر نداند مرد

همه را کشت، تا نماند غیر

کشته را سوخت، تا بماند فرد

می‌کشد تیغ و نیست پای گریز

می‌کشد زار و نیست جای نبرد

تا دو چشمم به دست بینا شد

هجر او وصل گشت و خارش ورد

پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟

نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟

این همه نقشها که می‌بینی

از یکی کارگاه دان و نورد

اوحدی گر یکی شود با ما

از حریفان همی بریم این نرد

قصهٔ درد خویشتن گفتم

گر نیاید پدید داروی درد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی