گنجور

 
اوحدی

ز چشم خلق هوس می‌کند که گوشه گزینم

ولی تعلق خاطر نمی‌هلد که نشینم

سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان

کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم

گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش

گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم

ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟

که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم

کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد

مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟

کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا

که هیچ گوش نکردی به ناله‌های حزینم

قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی

کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم

مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد

دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم

به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او

که با شمایل او فارغ از بهشت برینم