گنجور

 
۱۹۰۱

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته ام

وز نشاط عشق خوبان توبه ها بشکسته ام ...

... هر کجا شوریده ای را دیده ام چون خویشتن

دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام

دوستانم بر سر کارند در بازار عشق

من چو معزولان چرا در گوشه ای بنشسته ام

چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر

با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته ام ...

... از جفای دوستان از دیدگان بگسسته ام

باش تا بر گردن ایام بندد بخت من

عقدهای نو که از در سخن پیوسته ام

سنایی
 
۱۹۰۲

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

صنما تا بزیم بنده دیدار توام

بتن و جان و دل دیده خریدار توام

تو مه و سال کمر بسته به آزار منی

من شب و روز جگر خسته ز آزار توام ...

سنایی
 
۱۹۰۳

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

بسته یار قلندر مانده ام

زان دو چشمش مست و کافر مانده ام ...

... زان چو کژدم دست بر سر مانده ام

در هوای عشق و بند زلف او

هم معطل هم معطر مانده ام ...

سنایی
 
۱۹۰۴

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

... بس خون که ز دیده می ببارم

از حلقه و تاب و بند زلفت

هم مومن و بسته زنارم

ای ماه در آتشم چه داری ...

سنایی
 
۱۹۰۵

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ما قد ترا بنده تر از سرو روانیم

ما خد ترا سغبه تر از عقل و روانیم ...

... در کوی امید تو و اندر ره ایمان

از نیستی و هستی بر بسته میانیم

یک بار برانداز نقاب از رخ رنگین ...

... ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نیست

نه در پی جانیم نه در بند جهانیم

شاید که شب و روز همه مدح تو گوییم ...

سنایی
 
۱۹۰۶

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

... چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را

به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان

چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت

چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان

ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست

هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان ...

سنایی
 
۱۹۰۷

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان

که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان ...

... چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان

چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت

چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان

دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی

که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان ...

... چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید

مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان

سنایی
 
۱۹۰۸

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

... کام و لب خشک ست و سرد از خوی تو

ای بسا خلقا که اندر بند کرد

حلقهاشان حلقه های موی تو ...

... تا دل ریش مرا دست غمت

بست همچون مهره بر بازوی تو

کافرم چون چشم شوخت گر دهم ...

سنایی
 
۱۹۰۹

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

... ای عشق تو از دیده من آب گشاده

بسته کمر بندگی تو همه احرار

از سر کله خواجگی و کبر نهاده ...

سنایی
 
۱۹۱۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود

 

... جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا

این کمر ز ایاک نعبد بست در فرمان شرع

وان دگر تاجی نهاد از یفعل الله مایشا

ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا

وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا ...

... جان پاکان گرسنه علم تواند از دیرباز

سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا

لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات ...

... همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی

صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا

نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب ...

... خرقه پوشان فلک در جنب تو ناپارسا

نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند

هم نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا

نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل

بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا ...

... عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی

خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا

خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست ...

سنایی
 
۱۹۱۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر

 

... چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا

مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع ...

... دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها

از تو بودم بستانه خواجه عارف معرفت

وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا ...

... در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا

معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

ای عفی الله دعوی دعوات در غیبت چرا ...

... عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا

تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو ...

سنایی
 
۱۹۱۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید

 

... نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت ...

... چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما

جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا ...

... ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا

مگو مغرور غافل را برای امن او نکته ...

... تو پنداری که بر هرزه ست این الوان چون مینا

وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

وگر نز بهر شرعستی کمر بگشایدی جوزا ...

... ز طاعت جامه ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا

خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد ...

... ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا

ز بهر دین بنگذاری حرام از گفته یزدان

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفته ترسا ...

... مرا از زحمت تن ها بکن پیش از اجل تنها

زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا ...

... بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

به هرچ از اولیا گویند ارزقنی و وفقنی ...

سنایی
 
۱۹۱۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید

 

... تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را

از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه

چون نیل شود خیره کند گوهر کان را ...

... روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

زاغ از شغب بیهده بربندد منقار

چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را ...

... از غالیه غل ساخته از بهر نشان را

بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید

خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را ...

... جبار نگهدار این کون و مکان را

بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید

آراسته دارید مر این سیرت و سان را ...

... در نار مسوزید روان از پی نان را

ایزد چو به زنار نبستست میانتان

در پیش چو خود خیره مبندید میان را

زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت

از قبضه شیطان بستانید عنان را

مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک ...

سنایی
 
۱۹۱۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید

 

... گویی برهنه پایان بر من حسد برند

هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما

در حسرت نسیم صباییم ای بسا ...

... گفتا زمانه ما را مانند دایه ایست

بسته در و امید رضیع و فطیم ما

چون مدتی برآید بر ما عدو شود ...

... شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم

فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما

پندار کز تولد عقل ست لامحال

این طرفه بنگرید به نفس لییم ما

گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست ...

سنایی
 
۱۹۱۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد

 

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستان ها

وز حجت بی چونی در صنع تو برهان ها ...

... از نور در آن ایوان بفروخته انجم ها

وز آب برین مفرش بنگاشته الوان ها

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان ...

سنایی
 
۱۹۱۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علی‌بن ابراهیم

 

... آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب

کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد

مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب ...

... می خرامد عربی وار بپوشیده سلب

آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر

ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب ...

... ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب

گفتم آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت

ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب ...

... هبة الشیخ من الفقر غناء و سیب

خواجه مسعود علی بن براهیم که هست

از بقاء محلش سعد و معالی به طرب ...

... فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر

شاعران از پی دراعه نیابند سلب

شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان ...

... روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد

بسته بر دامن خود دختر من دامن شب

گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی

نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب ...

... کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب

باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند

باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب ...

سنایی
 
۱۹۱۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی

 

... بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده

ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای ...

... چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز

به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب ...

... برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد

دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب ...

... چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک

چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب ...

... ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من

چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب ...

... همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا

سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب ...

سنایی
 
۱۹۱۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است

 

... اگر چند تقصیر من ظاهرست

دلم بسته بند مهر و وفاست

چو جان و دل از مایه اتصال ...

سنایی
 
۱۹۱۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر

 

... نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست

بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست ...

... آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار

زانک او آبست و از آتش نشانی آمدست

دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای ...

... راست خواهی هر کجا گل نافه ای از لب گشاد

همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست

لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش ...

... شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود

بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست

سنایی
 
۱۹۲۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه

 

... میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق

بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست

هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی ...

... گرچه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست

تا نمانی بسته زنجیر زلف یار از آنک

اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست ...

... شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف

چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

سنایی
 
 
۱
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۵۵۱