گنجور

 
۱۹۰۱

خیام » نوروزنامه » بخش ۲ - آغاز کتاب نوروز نامه

 

... اسفندارمذماه این ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند بزبان پهلوی میوه بود یعنی اندرین ماه میوها و گیاهها دمیدن گیرد و نوبت آفتاب بآخر برجها رسد ببرج حوت

پس گیومرت این مدت را بدین گونه بدوانزده بخش کرد و ابتداء تاریخ بدید کرد و پس از آن چهل سال بزیست چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست و نهصد و هفتاد سال پادشاهی راند و دیوان را قهر کرد و آهنگری و درود گری و بافندگی پیشه آورد و انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد و جهان بخرمی بگذاشت و بنام نیک از جهان بیرون شد و از پس او طهمورث بنشست و سی سال پادشاهی کرد و دیوان را در طاعت آورد و بازارها و کوچها بنهاد و ابریشم و پشم ببافت و رهبان بزسپ در ایام او بیرون آمد و دین صابیان آورد و او دین بپذیرفت و زنار بر بست و آفتاب را پرستید و مردمان را دبیری آموخت و او را طهمورث دیو بند خواندندی و از پس او پادشاهی ببرادرش جمشید رسید و ازین تاریخ هزار و چهل سال گذشته بود و آفتاب اول روز بفروردین تحویل کرد و ببرج نهم آمد چون از ملک جمشید چهار صدو بیست و یکسال بگذشت این دور تمام شده بود و آفتاب بفروردین خویش باول حمل باز آمد و جهان بروی راست گشت دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند و دیبا را ببافتند و دیبا را پیش از ما دیو بافت خواندندی اما آدمیان بعقل و تجربه و روزگار بدینجا رسانیده اند که می بینی و دیگر خر را بر اسب افگند تا استر پدید آمد و جواهر از معادن بیرون آورد و سلاحها و پیرایها همه او ساخت و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب ازکانها بیرون آورد و تخت و تاج و یاره و طوق انگشتری او کرد و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او بدست آورد پس درین روز که یاد کردیم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردین نو شود آن روز جشن کنند و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد که نوروز حقیقت بود و جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوست دار بودند و بدو خرم و ایزد تعالی او را فری و عقلی داده بود که چندین چیزها بنهاد و جهانیان را بزر و گوهر و دیبا و عطرها و چهار پایان بیاراست چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و در دنیا در دل کسی شیرین مباد منی در خویشتن آورد بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت جهانیان ازو برنج افتادند و شب و روز از ایزد تعالی زوال ملک او میخواستند آن فر ایزدی ازو برفت تدبیرهاش همه خطا آمد بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه ای در آمد و او را بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از انک ازو رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت بیوراسپ بپادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونیم کرد و بیوراسپ هزار سال پادشاهی کرد باول دادگر بود و بآخر بی داد گشت و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج می نمود تا افریدون از هندوستان بیامد و او را بکشت و بپادشاهی بنشست و افریدون از تخم جمشید بود و پانصد سال پادشاهی کرد چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت دور دوم از تاریخ گیومرت تمام شد و او دین ابراهیم علیه السلام پذیرفته بود و پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان او ساخت و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهاء روان در عمارت و باغها او آورد چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وی راست گشت جشن سده بنهاد و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند و از جهت فال نیک آن روز را جشن کردندی و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران بجای میآرند چون آفتاب بفروردین خویش رسید آن روز آفریدون بنوجشن کرد و از همه جهان مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان را داد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد و زمین روم مرسلم را و زمین ایران و تخت خویش را بایرج داد و ملکان ترک و روم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجبست آیین پادشان بجای آوردن از بهر آنک از تخم وی اند و چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاهان که بعد ازو بودند تا بروزگار گشتاسپ چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسپ دین او بپذیرفت و بران می رفت و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود و آفتاب نوبت خویش بعقرب آورد گشتاسپ بفرمود تا کبیسه کردند و فروردین آن روز آفتاب باول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید که سرطان طالع عملست و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود و بفرمود که هر صد و بیست سال کبسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند و تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بران میرفتند تا بروزگار اردشیر پاپکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت و آن روزرا نوروز بخواند و هم بران آیین میرفتند تا بروزگار نوشین روان عادل چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا مانند تا بسر دور که آفتاب باول سرطان آید تا آن اشارت که گیومرت و جمشید کردند از میان برخیزد این بگفت و دیگر کبیسه نکرد تا بروزگار مامون خلیفه او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالی که آفتاب بحمل آمد نوروز فرمود کردن و زیج مامونی برخاست و هنوز از آن زیج تقویم میکنند تا بروزگار المتوکل علی الله متوکل وزیری داشتنام او محمد بن عبدالملک او را گفت افتتاح خراج در وقتی میباشد که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج میرسد و آیین ملوک عجم چنان بوده است که کبیسه کردند تا سال بجای خویش باز آید و مردمان را بمال گزاردن رنج کمتر رسد چون دست شان بارتفاع رسد متوکل اجابت کرد و کبیسه فرمود و آفتاب را از سرطان بفروردین باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آیین بماند و پس از آن خلف بن احمد امیر سیستان کبیسه دیگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت از آنجا کرده است و سلطان سعید معین الدین ملکشاه را انارالله برهانه ازین حال معلوم کرد بفرمود تا کبیسه کنند و سال را بجایگاه خویش باز آرند حکماء عصر از خراسان بیاوردند و هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند این و نوروز را بفرودین بردند و لیکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبیسه تمام ناکرده بماند اینست حقیقت نوروز و آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده ایم اکنون بعضی از آیین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار و باز بتفصیل نوروز باز گردیم بعون الله و حسن توفیقه

خیام
 
۱۹۰۲

خیام » نوروزنامه » بخش ۱۲ - حکایت

 

گویند اسکندر رومی پیش از انک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون می دید که همه راه بدان می برد که این جهان او را شود و از ان خوابها یکی آن بود که جمله جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی چون از ارسططالیس بپرسید گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس ازان برخورداری نبود چه انگشتری ولایتست تو نگین سلطان وی

خیام
 
۱۹۰۳

خیام » نوروزنامه » بخش ۱۶ - حکایت

 

شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو به یکی خوید زار جو بگذشت خوید را آب داده بودند و آب از کشت زار بیرون می آمد و راه میگرفت و ماه فروردین بود فرمود که آن آب از جو بیرون می آید یک کوزه پر کردند تا بخورد و گفت جو دانه ای مبارکست و خویدش خویدی خجسته و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خستگی معده بر دارد و ایمن بود تا سال دیگر که جو رسد از رنج تشنگی و بیماری

خیام
 
۱۹۰۴

خیام » نوروزنامه » بخش ۳۸ - شراب ممزوج و مروق

 

... شراب مویزی آنچه ازو صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد میل بخشکی دارد و موافقست محروران را

مضرتش آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بدگوارد و سودا انگیزد و باد در شکم افگند و شکن برآورد و راههاء جگر ببندد

دفع مضرتش سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار با خیار بادرنگ

شراب خرمایی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد

مضرتش غلیظ و بدگوارست و راه جگر ببندد و خون سودایی انگیزد

دفع مضرتش شراب انار و سکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تازیان ندارد و درین باب این مقدار کفایت باشد اکنون پیدا کنیم که انگور ازکجا پدید آمد و می چگونه ساخته اند

خیام
 
۱۹۰۵

خیام » نوروزنامه » بخش ۳۹ - حکایت اندر معنی پدید آمدن شراب

 

اندر تواریخ نبشته اند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا باگنج و خواسته بسیار و لشکری بی شمار و همه خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشان جمشید بود نام او شمیران و این در شمیران کی بهر است و هنوز برجاست آبادان او کرده است و او را پسری بود نام او بادام سخت دلیر و مردانه و با زور بود و دران روزگار تیراندازی چون او نبود مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش بادام پیش پدر قضا را همایی بیامد و بانگ می داشت و برابر تخت پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته و آهنگ آن می کرد که همای را بگزد شاه شمیران گفت ای شیر مردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد بادام گفت ای ملک کار بنده است تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و بهمای هیچ گزندی نرسید همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود آن همای بیامد و بر سر ایشان می پرید و پس بر زمین آمد همانجا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد و بانگی چند بکرد و بپرید شاه نگاه کرد و آن همای را بدید با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده زیرا که منقار بر زمین میزند بروید و بنگرید و آنچ بیابید بیارید دو سه کس برفتند و بجملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند شاه بکار کرد دانه ای سخت دید دانا آن و زیرکان را بخواند و آن دانها بدیشان نمود و گفت هما این دانها را بما بتحفه آورده است چه می بینید اندرین ما را با این دانها چه میباید کردن متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید پس شاه تخم را بباغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد و از مرغان نگاه دار و بهر وقت احوال او مرا می نمای پس باغبان همچنین کرد نوروز ماه بود یکچندی برآمد شاخکی ازین تخمها برجست باغبان پادشاه را خبر کرد شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیده ایم و بازگشتند چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آویخت باغبان نزدیک شاه آمد و گفت در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست شاه دگر باره با دانا آن بدیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده و آن خوشها ازو در آویخته شگفت بماند گفت صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود چون خوشه بزرگ کرد و دانهای غوره بکمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف در آمد و میوها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید شاه بباغ آمد درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه میتافت و یک یک دانه ازو همی ریخت همه دانا آن متفق شدند که میوه این درخت اینست و درختی بکمال رسیده است و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد و بران دلیل می کند که فایده این در آب اینست آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید و هیچ کس دانه در دهان نیارست نهادن ازان همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن و بازگشتند چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد و بنرمی اندازد گفت چون بیارامد مرا آگاه کن باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ میتافت و آرامیده شده در حال شاه را خبر کرد شاه با دانا آن حاضر شدند همگنان در رنگ صافی او خیره بماندند و گفتند مقصود و فایده ازین درخت اینست اما ندانیم که زهرست یا پازهر پس بران نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازین شربتی بدو دهند تا چه پدیدار آید چنان کردند و شربتی ازین بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دیگر خواهی گفت بلی شربتی دیگر بدو دادند در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت یک شربت دیگر بدهید پس هر چه خواهید بمن بکنید که مردان مرگ را زاده اند پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد چون بهوش آمد پیش ملک آوردندش ازو پرسیدند که آن چه بود که دی روز خوردی و خویشتن را چون می دیدی گفت نمی دانم که چه می خوردم اما خوش بود کاشکی امروز سه قدح دیگر ازان بیافتمی نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد چون دوم قدم بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست و غم جهان بر دل من فراموش گشت و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود بدین سبب همه دانا آن متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست از بهر آنک در هیچ طعامی و میوه ای این هنر و خاصیتی نیست که در شرابست شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست آن را بهرا غوره میخوانند و بر در شهرست و چنین گویند که نهال انگور از هراه هرات بهمه جهان پراگند و چندان انگور که بهراه باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند و فضیلت شراب بسیارست

خیام
 
۱۹۰۶

خیام » نوروزنامه » بخش ۴۰ - گفتار اندر خاصیت روی نیکو

 

روی نیکو را دانا آن سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند و چنین گفته اند که سعادت دیدار نیکو در احوال مردم همان تاثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان و مثال این چنان نهاده اند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گیرد و بی عطر آن بوی به مردم برساند و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب بدیگر جای عکس برساند زیرا که نیکویی صورت مردم بهریست از تاثیر کواکب سعد که به تقدیر ایزد تعالی به مردم پیوندد و نیکویی به همه زبانها ستوده است و به همه خردها پسندیده و اندر جهان چیزها نیکو بسیارست که مردم از دیدارشان شاد گردد و به طبع اندر تازگی آرد و لیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست زیرا که از روی نیکو شادی آید چنانکه هیچ شادی بآن نرسد و گفته اند روی نیکو دلیل نیکبختی این جهانست و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد و چون به ظاهر و باطن نیکو بود محبوب خدا و خلق گردد و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنک روز خجسته کند بر بیننده و دیگر آنک عیش خوش گرداند و سدیگر آنک به جوانمردی و مروت راه دهد و چهارم آنک به مال و جاه زیادت کند زیرا که مردم چون به اول روز از روی نیکو شادی یافت دلیل بهره ای بود از بهرها خجستگی که آن روز جز شادی نبینند چون با وی نشست عیش بر وی خوش گردد و بی غم شود و چون این حال بر وی قرار گرفت و دیدار نیکو یافت اگر چه بی مروت و سفله کسی بود مروت و جوانمردی در وی بجنبد و چون مردمان وی را با روی نیکو دیدند به تعظیم نگرند او نیز از بهر عیش خویش بمال ورزیدن کوشش بیش کند و چنین گفته اند که روی نیکو پیر را جوان کند و جوان را کودک و کودک را بهشتی و رسول علیه السلام گفته است اطلبوا حاجاتکم من حسان الوجوه گفت حاجت خویش از نیکو رویان بخواهید و هرکس از روی شطارت مر روی نیکو را صفت کرده اند و لقبی نهاده گروهی میدان عشق نهاده اند و گروهی صحرای شادی و روشه مهر و پیرایه آفرینش و نشانه بهشت گفته اند اما خداوندان علم فلاسفه گفته اند که سبب آفرینش ایزدست و طلب علم بدو و از آفریدگار خویش اثرست که راه نماید به خوی ذات او و طبیعیان گفتند که همه چیزها را زیادت و نقصان و اعتدالست و آراستگی هموار به اعتدالست پس چون بنگرید صورت اعتدال خوب تر بود که خویشتن را به ترکیب می نماید و این عالم که بپای بود به اعتدال بر پای بود و بوی آبادان باشد و تناسخیان گویند که وی خلعت آفریدگارست که به مکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بود اندر پیش آن به نور خویش او را کرامت کند فاما خداوندان معرفت گفته اند که وی شوق شمعست که شمع را بر افروزاند و گروهی گفته اند که وی منشور سراست و باران رحمتست که روضه معرفت را تازه می گرداند و درخت شوق را بشکفاند و گروهی گفته اند که وی آیت حقست که حقیقت بر محققان عرضه همی کند تا به حقیقت وی به حق بازگردند و در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد و حکایتی از عبدالله طاهر یاد کنیم

خیام
 
۱۹۰۷

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - قصیده

 

... دهن ببستم چونانکه عادت حکماست

ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش

از آنکه در سخن راست راستی پیداست ...

عمعق بخاری
 
۱۹۰۸

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر

 

... رسیده دو زانوش بر تارک سر

همه پیش پیراهن او مخطط

همه خاک پیراهن او معصفر

روان گشته رنجور از درد هجران ...

... کم از پرسشی باری از حال چاکر

بیا ای صنم بر سر راه یاری

یکی بر سر راه بگری و بگذر

ببین چون ره صید مجروح راهم

منقط ز بس قطره های مقطر ...

... رهی چون طنابی فرو هشته از بر

رهی هم بکردار زنار راهب

بر آویخته طرف محراب و منبر ...

... چو بر روی حراقه بر کرم پیله

همی رفتمی من بر آن راه منکر

چو دیوانه بر نردبان دوالین ...

عمعق بخاری
 
۱۹۰۹

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - تغزل

 

... تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش

ای راه خرد بسته گهی چند بره آی

وی سد جفا بسته زمانی بوفا کوش ...

عمعق بخاری
 
۱۹۱۰

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان گوید

 

... تیغ جهادش به طول و عرض و به گوهر

قالب ثانی است راه کاهکشان را

موکب منصور او هنوز بموهند ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۱

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم

 

... تو گویی او را بلبل گه غنودن او

نموده بود به تلقین خواب راه صواب

کسی که رنگ غرابش نماید اندر سر ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۲

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - (در مدح عمیدالدولة عمدة الکتاب)

 

... به رود نیل رسیدی مخور غرور سراب

به پوی گرم تر و راه خدمتش برگیر

بتاز تیز تر و گرد موکبش دریاب ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۳

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - ایضاً له

 

... ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب

با همت تو وهم نداند برید راه

با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب ...

... هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر

همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب

جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۴

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له

 

... نیک و بد را زو به گاه خیر و شر

نوبت پاداش و بادافراه باد

مشتری با عرض او همنام گشت ...

... سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد

وآخرش مانند راه کهکشان

بی ستور و بی جو و بی کاه باد ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۵

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی

 

... دشت بی مرد و کوه بی دیوار

آنکه بگذاشت راه با نرسی

ظفر و فتح بر یمین و یسار ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۶

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی

 

... آنکه از حشر و از حقیقت آن

رود اندر سخن به راه مجاز

گوید این جرم روز مظلمتش ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۷

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو

 

... فساد طبع او را طبع قایل

گشاده در اجل ها راه حیوان

کشیده بر املها خط باطل ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۸

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم

 

... حصن امنت کشیده برج ببرج

راه عدلت گشاده میل به میل

نهی تو نهی و شرط او آرام ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۱۹

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد

 

... همی غرقه شود کشتی کلام

ز همتای تو در شاه راه دهر

شد آمد نگشته است والسلام ...

ابوالفرج رونی
 
۱۹۲۰

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم

 

سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم

ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم

کشید رایت منصور سوی لوهاور ...

... قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم

غبار لشکر او بسته راه بادبزان

شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم ...

ابوالفرج رونی
 
 
۱
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۱۰۱۶