گنجور

 
ابوالفرج رونی

فلک در سایه پر حواصل

زمین را پر طوطی کرد حاصل

هوا بر سیرت ضحاک ظالم

گزید آئین نوشروان عادل

خزان را با بهار از لعب شطرنج

بوجه سهو شد نوبت محامل

ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس

ز لاله گشته کوه و دشت حامل

شب سور است پنداری جهان را

که برکردند از ایوانش مشاعل

اگر سوسن نشد بر باغ عاشق

چه مانده است اندر او پایش فرو گل

گل از پیروزه گوئی شکل دستی است

گرفته جام لعل اندر انامل

من و صحرا که شد صحرا به معنی

چو صحن مجلس عین افاضل

عمید مملکت بوسعد بابو

که باب هیبتش بابی است مشکل

کرا دانی به حضرت پیش خسرو

چو او فرزانه مقبول مقبل

مقدم عقل و در جمع اواخر

مؤخر عهد با علم اوائل

ز جودش گر عروضی بحر سازد

از او ناقص نماید بحر کامل

جز اندر غایت انعام و اکرام

در او لاله چه داند گفت عامل

چو ابر هاطل اندر حق شوره

ببیند عقلت اندر حق غافل

برآرد بیخ طمع از خاک آدم

کز او مسئول گردد طمع سائل

چه شخص است آن براق خواجه یارب

کز او هر جستنی برقی است هایل

به تن زو کوس خورده کوه ساکن

بتک زو کاغ کرده باد عاجل

گه رفتن چو خضر از کل عالم

نه مسکن دانی او را و نه منزل

گه گشتن چو مور از خط ناورد

نه خارج یا بی او را و نه داخل

وزان برق دگر هیهات هیهات

که شد زین براقش را حمایل

چو دل میدان او در صدر قالب

چو عقل آرام او در مغز عاقل

حصار روح او را روح کاره

فساد طبع او را طبع قایل

گشاده در اجل ها راه حیوان

کشیده بر املها خط باطل

همیشه تا بود تقطیع این وزن

مفاعیلن مفاعیلن مفاعل

هزاران نوبت نوروز بیناد

چنین با عید اضحی گشته همدل

سعادت پیشکارش در مساکن

سلامت پاسبانش در مراحل

«جهان تیز روز و کنده بر پای

ز بار طبع او چون حلم کامل »

به نام او . . . بوالفرج را

برین ترتیب و رتبت صدر سایل

موافق در همه احوال با او

جمال صدر و دیوان رسائل