گنجور

 
ابوالفرج رونی

آمد آن مایه سعادت باز

کز جهان ملک را به دوست نیاز

تخت او را سپهر گشته رهی

بخت او را زمانه برده نماز

حزم او پیش بین سیاه و سپید

عزم او پیش رو نشیب و فراز

«رأی او برگشاده گوش یقین

جود او برکشیده دیده آز

سیف دولت رسیده زو به هنر

عز ملت گرفته زو پرواز

خلق را عهدش اوفتاده درست

خطبه را نامش آمده دمساز

در زمان زوست هر چه هست خطر

بر زمین زوست هر چه هست آواز

عقل با حکم او گذارد گام

فضل با طبع او گشاید راز

ظلم کوتاه دست گشت ازانک

کرد عدلش برفق پای دراز

سال و مه از نهیب هیبت او

شب و روز اوفتاده در تک و تاز

بحر اگر خاک سهم او سپرد

آب جز تشنه زو نگردد باز

آنکه از حشر و از حقیقت آن

رود اندر سخن به راه مجاز

گوید این جرم روز مظلمتش

با دگر مجرمان یکی بگداز

تا ببیند که پیش شاه برو

گردد اعضای او همه غماز

ای ترا عدل برنهاده به جان

وی تو را ملک پروریده به ناز

کمر امر تست با جوزا

حذر نهی تست با مجتاز

صلح و جنگ تو شادی آمد و غم

خصم و خشم تو تیهو آمد و باز

هر که حرز هوات بر جان بست

نایدش دیو حادثات فراز

«سر گردنکشان همی بشکن

گردن سرکشی همی به فراز»

دوستی را به دوستان بنمای

دشمنی را به دشمنان پرداز

تا ز آغازها بود فرجام

تا به فرجام ها رسد آغاز

همه در کوی بختیاری پوی

همه سوی بزرگواری تاز

دشمنان را بدار و گیر طلب

دوستان را بعز و ناز نواز