گنجور

 
ابوالفرج رونی

غزو گوارنده باد شاه جهان را

ناصر دین راعی زمین و زمان را

آنکه چو او تا قران و حکم قران است

هیچ مدبر نبوده هیچ قران را

دولت او رایتی فراخت که خورشید

پیسه نیارست کرد سایه آن را

هیبت او آتشی فروخت که دریا

پشت بدو داد و باز تافت عنان را

در سر رمحش فصیح یافت به تکبیر

قاید روحانیان زبان سنان را

تیغ جهادش به طول و عرض و به گوهر

قالب ثانی است راه کاهکشان را

موکب منصور او هنوز بموهند

بر تن افغان تنیده است فغان را

کاتش سهمش رسیده بود بهر موز

خوانده بر او کل من علیهافان را

پیشه سرمایه بر ریاست او ماند

چون ز مکینش تهی گذاشت مکان را

پیش درش بر هلاک صادر و وارد

غول نیارد به خدعه بست میان را

عرصه شطرنج بود ظاهر سکنت

حرب در او قائمه دو فوج گران را

لعب سوارش بشاهمات فرو کوفت

آن دور مه گرگ و آن دو یافه شبان را

برج حصارش رحول چتر ملک دید

کرد به سجده برهنه برهمنان را

جوهر صفراست تیغ شاه که تیزش

داده به عرق رجولیان ضربان را

روی به قنوج کرد شعله عزمش

سوی فلک راند شاخهای دخان را

رای زنی پیر بود بر در ملهی

رای زن پیر گفت رای جوان را

کامده ابری که برق زود گرایش

بفکند از پای حصن دیرستان را

وامده بحری که شاخ موج کهینش

برکند از بیخ جرم کوه کلان را

بر عدد لشکرش وقوف ندارند

چهره گشاینده یقین و گمان را

طاقت یک موج او کراست که طوفان

صد یک آن بود و غوطه داد جهان را

خیز و خمی ده که گاه حمله صرصر

حیله جز این نیست خیزران نوان را

رای به تدبیر پیر قلعه به پرداخت

خم زد و پی کور کرد نام و نشان را

چون طلب شه ره گریزش بربست

نایژه بگشاد حوض رنگ رزان را

گنج روان را که مهر خازن او داشت

پرده او ساخت رستگاری جان را

سینه برش را که کوه موکب او بود

کبش فدا کرد و سود یافت زیان را

ای به هنر بر ملوک عصر مقدم

عصر به داغ تو یافت یکسر ران را

بی تب لرزه به حربگاه نیارد

دعوت حرب تو شرزه شیر ژیان را

تیغ کمان برگشود و تیر تو به بسود

تیر به تیر امتحان نکرد گمان را

جز تو که آورد پیل صد گله از غزو

هر یک از آن دام صد نهنگ دمان را

مشکل غزو تو ذات عقل بیان کرد

مایه اعجاز دید شکل بیان را

تا نبود روز کینه جستن و پیکار

دل ز قیاس دل شجاع جبان را

دین تو آباد باد و ملک تو آباد

عمر تو آراسته بهار و خزان را

کرده چو نامت بهر سفر که کنی رای

عاقله حوت والی سرطان را