گنجور

 
۱۶۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۳

 

... نیارست کس رفت نزدیک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز ...

... که ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه ...

... هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار ...

... هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسی راکه بودست زین سرگناه ...

فردوسی
 
۱۶۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۱

 

... من اندر نهانی ندارم پیام

پیامیست کان تیغ بار آورد

سر سرکشان در کنار آورد

تو اکنون ز خسرو برین بارخواه

بدان تا بگویم پیامش ز شاه ...

... چو اشتاد و خراد برزین به شاه

پیام آوریدند زان بارگاه

بخندید خسرو به آواز گفت ...

... درین تنگ زندان ز بهر چیم

که از من همی بار بایدت خواست

اگر کژ گویی اگر راه راست ...

فردوسی
 
۱۶۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۴

 

کنون شیون باربد گوش دار

سر مهتران را به آغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

بپرداخت بیداد و بی کام گاه ...

... زمانی همی بود در پیش شاه

خروشان بیامد سوی بارگاه

همی پهلوانی برو مویه کرد ...

... کجا آن شبستان و رامشگران

کجا آن بر و بارگاه سران

کجا افسر و کاویانی درفش ...

فردوسی
 
۱۶۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۵

 

... از آن کار بیداد کردند یاد

که یک بار گفتیم و این دیگرست

تو را خود جزین داوری درسرست ...

فردوسی
 
۱۶۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر شیروی » بخش ۲

 

... همان نیز گنجور بودی ورا

بیامد شبی تیره گون بار یافت

می روشن و چرب گفتار یافت ...

فردوسی
 
۱۶۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۳

 

... به نانی تو سیری و هم گرسنه

نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

به ایران تو را زندگانی بس است ...

فردوسی
 
۱۶۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۸

 

... کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی ...

... به خروار زان پس ده و دو هزار

به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان ...

... شتروار زین هر یکی ده هزار

هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک ...

... شتروار سیصد ز زربفت شاه

بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه ...

... دگر پیکرش افسر و چهر ما

زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست ...

فردوسی
 
۱۶۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۰

 

... یکی آسیا بد بر آن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان

ز بدخواه در آسیا شد نهان ...

... بجستنش ترکان خروشان شدند

از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانه آسیا ...

... گشاد آسیابان در آسیا

به پشت اندرون بار و لختی گیا

فرومایه ای بود خسرو به نام ...

... اگر نان کشکینت آید به کار

ورین ناسزا تره جویبار

بیارم جزین نیز چیزی که هست ...

... چنین داد پاسخ ورا ترسکار

که من بار کردم همی خواستار

در آسیا را گشادم به خشم ...

فردوسی
 
۱۶۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۲

 

... از آن سوگواران پرهیزگار

بیامد یکی بر لب جویبار

تن او برهنه بدید اندر آب ...

... سکوبا از آن سوگواران چهار

برهنه شدند اندران جویبار

گشاده تن شهریار جوان ...

... نبیند همی تاج و تخت نشست

نه مهر و پرستنده بارگاه

نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه ...

... تو بیکاری و جان به کار اندر است

تن بدسگالت به بار اندر است

بگوید روان گر زبان بسته شد ...

فردوسی
 
۱۷۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۷

 

... به ماه سفندارمذ روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار

به نام جهانداور کردگار ...

فردوسی
 
۱۷۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۳

 

... گر از لشکر ساوه گیری شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست ...

... که با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بار مینیه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه ...

... به مردی چو شیر و ببخشش چو ابر

سیه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهریار ...

... چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

جهاندیده روی شهنشاه دید ...

فردوسی
 
۱۷۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶

 

... برآمد یکی باد و ابری سیاه

همی تیر بارید ازو بر سپاه

خروشید بهرام کای مهتران ...

... یکی خود پولاد بر سر نهاد

به پیل اندرون تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت ...

... بتازید با تیغ های کهن

بر ایشان یکی تیر باران کنید

بکوشید وکار سواران کنید ...

... همی گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدین بارگاه مهی

نیامد ز بهرام هیچ آگهی ...

... همانگه که گفت این سخن شهریار

بیامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد ...

... مگرگنج ویژه تن ساوه شاه

که آورد باید بدین بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز ...

فردوسی
 
۱۷۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۸

 

... همی بود تا او میان را ببست

یکی باره تیزتگ برنشست

سپهبد همی راند با اوبه راه ...

... ولیکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

تو راخشم با آشتی گر یکیست ...

... عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پیاده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادوییها نمود ...

... به میدان فرستاده تا همچنان

برد بار پرمایه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه ...

... نشستند برخوان او پیش گاه

بفرمود تابار آن اشتران

بپشت اندر آرند پیش سران ...

... چو ارج تو اینست نزدیک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پیر ...

... پس اندر همی راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ایچ گرم

بدان بیشه در جای نخچیرگاه ...

فردوسی
 
۱۷۴

فردوسی » هجونامه (منتسب)

 

... مرا سیم و زر تا به زانو بدی

چون اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود ...

... سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوه تلخ بار آورد

به عنبرفروشان اگر بگذری ...

فردوسی
 
۱۷۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۳

 

... سخنهای بایسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی یکی دفتر اندر شکست ...

... به مردان همی گنج و تخت آوریم

به خورشید بار درخت آوریم

چرا برد باید غم روزگار ...

... بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدین بارگاه آورد

به پیش دلاور سپاه آورد ...

... اگر باژ نزدیک شاه آورند

وگر سر بدین بارگاه آورند

چو آن مرز یکسر بدست آوریم ...

... بسی آفرین خواند بر شهریار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار ...

... تبیره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشیدند بر بارگاه

ببستند بر پیل رویینه خم ...

... نهادند بر کوهه پیل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بیامد نشست از بر پیل شاه ...

... پس پشت خورشید پیکر درفش

یکی باره ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند ...

... درفشی برآورده پیکر پلنگ

همی از درفشش ببارید جنگ

بسی آفرین کرد بر شهریار ...

... تو گفتی ز بند آمدستی رها

بیامد بسان درختی ببار

یکی آفرین خواند بر شهریار ...

... چو بشنید پند جهاندار نو

پیاده شد از باره تیزرو

زمین را ببوسید و بردش نماز ...

... سپهبد فرود آمد از پیل مست

یکی باره تیزتگ برنشست

گرازان بیامد به پرده سرای ...

فردوسی
 
۱۷۶

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۳

 

... ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم این بار طوس و سپاه

ازین پس من و تو گذاریم راه ...

فردوسی
 
۱۷۷

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۶

 

... بتندی برآید ببالا همی

یکی باره ای برنشسته سمند

بفتراک بربسته دارد کمند ...

... بدو گفت بهرام کای نیکبخت

تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان ...

فردوسی
 
۱۷۸

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۱

 

... بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرویان بباره بدند

چو دیبای چینی نظاره بدند ...

... به هر گونه ای کو زند داستان

اگر طوس یک بار تندی نمود

زمانه پرآزار گشت از فرود ...

فردوسی
 
۱۷۹

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۲

 

... بزد تیر بر سینه اسپ گیو

فرود آمد از باره برگشت نیو

ز بام سپد کوه خنده بخاست ...

... که اسپ است خسته تو خسته نه ای

توان شد دگر بار بسته نه ای

برگیو شد بیژن شیر مرد ...

... برفتی سراسیمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

بدو دادمی سر به یکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت ...

... سری پر ز کینه بر گستهم

کز اسپان تو باره ای دستکش

کجا بر خرامد بافراز خوش ...

... گر ایدونک زینجا بباید گذشت

مرا بارگیر اینک جوشن کشد

دو ماندست اگر زین یکی را کشد ...

... که مویی نخواهم ز تو بیش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار

همه دم پر از گوهر شاهوار ...

... نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ

برو یک بیک بارگیها ببین

کدامت به آید یکی برگزین ...

فردوسی
 
۱۸۰

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۵

 

... دم نای سرغین و هندی درای

برون آمد از باره دژ فرود

دلیران ترکان هرآنکس که بود ...

... بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

بزخمی پی باره او برید

پیاده خود و چند زان چاکران ...

... پرستندگان را اسیران کنند

دژ وباره کوه ویران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن

تن خویش را بر زمین بر زدن ...

... بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد

از اندوه یکسر دلش پاره شد ...

... ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشیمانی آردت بار

تو در بوستان تخم تندی مکار ...

... چو چندین بگفتند آب از دو چشم

ببارید و آمد ز تندی بخشم

چنین پاسخ آورد کز بخت بد ...

... سپهبد بران ریش کافورگون

ببارید از دیدگان جوی خون

چنینست هرچند مانیم دیر ...

... دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

رهایی نیابد ازو بار و برگ

فردوسی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۶۵۵