گنجور

 
۱۶۸۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۳

 

... دل بر تو نهادند دگر باره خلایق

تا بخت همه رخت بر تخت تو بنهاد

تا باز به سلطانی بر تخت نشستی ...

... گرد تو کشیدست حصاری ملک ا لعرش

از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد

گر نام تو بر آزر خراد بخوانند ...

... تا شکر کنند از نعمت کهتر و مهتر

تا شاد شوند ازکرمت بنده و آزاد

امروز همه کار چنان شد که تو خواهی ...

... بگشای دل و دست که بر عمر توگردون

در بست در رنج و در راحت بگشاد

آن ملک گرانمایه عروسی است که او را ...

امیر معزی
 
۱۶۸۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴

 

... آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان

ناگه بنفشه بر طرف گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید ...

... چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ

برجست و کند رخت و بنه در میان نهاد

آگه شدم که بود فسون و فریب و فن ...

... دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد

بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من

رخت و بنه بنه بر من گر توان نهاد

گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت ...

... کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد

گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش

هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد ...

... بیرون شد از سرای چو سرو روان به باغ

وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد

وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد ...

... عقلم به مدح سید سادات مرتضی

دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد

بوهاشم آفتاب رییسان شرق و غرب ...

... بادا همیشه قاعده عمر تو قوی

کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد

امیر معزی
 
۱۶۸۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳

 

... تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد

همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت

کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد ...

... دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد

چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد

همه دشوار جهان دولت او آسان کرد ...

... او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد

هرکه با دولت او بست به پیکار کمر

تیغ تن پیکر او پیکر او بی جان کرد ...

... ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان

خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد

یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال ...

... شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست

داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد

آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش ...

امیر معزی
 
۱۶۸۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵

 

... از خراسان روی سوی غزو کفار آورد

بر میان بند کمر بندد به خدمت پیش شاه

هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد

چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود ...

... مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد

بست باید همت اندر کار مداحی که او

در شعار و رسم تو زین گونه اشعار آورد ...

امیر معزی
 
۱۶۸۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸

 

... اگر درویش و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان

اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد ...

... چو از گل گل پدید آمد گلستان چون گلستان شد

مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را

که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد ...

... شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد

بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد

نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر ...

... که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد

مگر دانست زلفش حرز ابراهیم بن آزر

که چون بنشست بر آتش بر او آتش گلستان شد

مگر باده است عشق او که هم دردست و هم درمان ...

... امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد

سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر

قضای ایزدی در عهده آن عهد و پیمان شد ...

... معزالدین اگر بگذشت رکن الدین جهانبان شد

چو بنشست او به سلطانی سپاهان بود در عهدش

کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد

بهر فتحی همی کردست با ایزد مناجاتی ...

... همه اجرام کتاب و همه افلاک دیوان شد

چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را

به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد ...

... بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد

شده محکم به شمشیر تو بنیاد مسلمانی

که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد

امیر معزی
 
۱۶۸۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹

 

... چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد

چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد

از آن شد سوخته خصمش که کینش خصم سوز آمد ...

... سر شمشیر او برنده چنگال شیر آمد

سر پیکان او سنبنده یشک گراز آمد

کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا ...

... همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را

نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد

تو از دست ایاز خویش بستان باده روشن

که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد ...

امیر معزی
 
۱۶۸۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶

 

... نگاه دار شها حق خدمت پدرم

که از کمال ارادت تو را به جان بستود

به حق خدمت برهانی و ارادت او

که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود

همیشه تا که بود اختری جهان فرسا ...

امیر معزی
 
۱۶۸۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

... پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود

بخت هر روزی که بندد بر میان او کمر

آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود ...

... کل عالم در بر اجزای او اجزا بود

مجلس تو روز می خوردن بود بستان صفت

رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود ...

امیر معزی
 
۱۶۸۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸

 

... اگرچه قامت او سرو جویبار بود

بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد

کسی که بسته آن زلف تابدار بود

وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد ...

... اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک

کسی که بنده درگاه شهریار بود

جلال دولت عالی که از جلالت او ...

امیر معزی
 
۱۶۹۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹

 

... هر که را یار چنین دلبر عیار بود

دارد آن ماه دل آزاری و دلبندی خوی

دیده ای ماه که دلبند و دل آزار بود

سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است ...

... حشمت افزون بود از بار خدایان جهان

بنده ای را که سوی حضرت او بار بود

آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین ...

... چون سوی غز و شود قاهر کفار بود

تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او

هر که در روم میان بسته به زنار بود

گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب ...

امیر معزی
 
۱۶۹۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰

 

تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود

عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود

تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد ...

... سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو

ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود

فتنه جانان منم زیراکه دارم عشق او ...

... از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد

ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود

بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه ...

... کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود

بنده مخلص معزی را به فر بخت تو

از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود ...

امیر معزی
 
۱۶۹۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴

 

... سنگ آن یاقوت گردد خاک آن عنبر شود

ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد

موج آن دریا برآید اوج کیوان تر شود ...

... ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام

تا بنای ملک و دین هر روز عالی تر شود

هرکه اندر سایه اقبال او گیرد پناه ...

... ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی

با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود

ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک ...

... هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود

غیبه من بنده از تشریف تو پر جامه شد

کیسه هم بایدکه از انعام تو پر زر شود ...

... از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود

هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خسته باد

تا ز درد آواز او همچون صریر در شود ...

امیر معزی
 
۱۶۹۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷

 

... کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط

خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید

فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ ...

... نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان

بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید

چون به ملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد ...

... دوزخی شد هرکجا باد خلاف او وزید

کین او چون دام گشت و دشمنان را پای بست

وهم او چون تیغ گشت وگمرهان را پی برید ...

... تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید

سبز باداگلبن عمرت که هر روز از طرب

صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشکفید

از گل مهر تو احباب تو را بادا نسیم ...

امیر معزی
 
۱۶۹۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳

 

بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر

که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر ...

... که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر

یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان

دگر آن است کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر ...

... همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین

همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر

همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن ...

... که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر

امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن

کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در ...

... چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر

میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین

از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر ...

... شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد

چنان کز آتش نمرود ابراهیم بن آزر

چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی

ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر

به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد

چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر ...

... وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر

ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت

سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر

همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی

شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در

شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین ...

... به دست خسرو دیگر سپردی گاه و تخت او

سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر

صد و سی ساله ملک و خانه محمود بگرفتی ...

... چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی

که بنشانیش در غزنین به تخت پادشاهی بر

موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی ...

... خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو

ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر

به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد

که شعر فتح غزنین را همی شاهان کنند ازبر

بود بی شک سزاوار چنان فتحی چنین شعری

که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر

همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت ...

امیر معزی
 
۱۶۹۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴

 

ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر

ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر

در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش

در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر

سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان

خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر ...

... تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش

چون برای فتح غزنین برمیان بستی کمر

گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین ...

... خست شمشیر سواران تو پیلان را شکم

بست پیکان غلامان تو شیران را زفر

دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت ...

... از پی آن تا در اقبال بگشاید براو

بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در

جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار

بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر

طغایرک پسر الیزن که در دو جهان ...

... عطای تو نشود منقطع که زایر تو

چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر

به آب و آذر اگر در شود موافق تو ...

... ز بهر آنکه بدو فر دولت تو دهد

دل کلیم و یقین خلیل بن آزر

چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق ...

امیر معزی
 
۱۶۹۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶

 

... ضیاء الملک خورشید امیران

ابو یعقوب یوسف ابن باجر

مگر بر ایزد و سلطان و دستور ...

... چو شمشیرش تماشا کرد خواهد

بود بستان شمشیرش حناجر

چو تیر او شود طایر ز دستش ...

... مگر سور و سروری در سرایر

زبان بنده برهانی همیشه

به مدح و آفرینت بود ذاکر

دل من بنده نیز ای فخر میران

همه ساله ز مهر توست شاکر ...

امیر معزی
 
۱۶۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸

 

... که از این بیش دمادم نتوان برد به سر

عید بگشاد دری را که مه روزه ببست

فرخ آن کس که زند دست در آن حلقه در ...

... سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد

که نه در عهده شامیم و نه در بند سحر

خشکی روزه بجز باده عیدی نبرد ...

... بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد

هر که در خدمت او بست به اخلاص کمر

همه کشورها زیر قدم دولت اوست ...

... هر که کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد

گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر

ای بسا دل که رکاب تو تهی کرد ز شور ...

... باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر

بنده ات ماه درفشان و به گرد سپهت

گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر ...

امیر معزی
 
۱۶۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰

 

... او به مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل

بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر

از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد ...

... از وزیر عادل و وز چاکران نامدار

از ندیم عاقل و وز بندگان نامور

هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه ...

... روی زرد واشک سرخ ومغز خشک و چشم تر

پای برگردن فکنده دست بسته باز پس

چاوشان تو بیندازندش از کوه و کمر ...

... پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر

هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی خلاف

عاقبت نیکو تر آمد چون گشاید دیرتر ...

... صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر

بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار

روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر ...

امیر معزی
 
۱۶۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴

 

... همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را

بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در

اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم ...

... دوات حشمت و کاغذ جمال و کلک خطر

همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند

نشان حله فردوس و طوبی و کوثر ...

... ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر

سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او

کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر ...

... جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع

قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر

امیر معزی
 
۱۷۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵

 

... که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر

ز کاشانه به راغ آیند و بنمایند خوبان رخ

ز بیغوله به باغ آیند و بگشایند مرغان پر ...

... به تن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر

به دست باغبانان از بنفشه دسته ها باشد

چو چینی قرطه ای کان قرطه دارد رنگ نیلوفر ...

... به کوه از لاله کبکان را شود شنگرف گون بالین

به دشت از سبزه گوران را شود زنگارگون بستر

هوا هر شب گلاب آرد زند بر روی آذرگون ...

... بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش کند نیرو

وگر عفوش کند نیرو ببندد آب در آذر

فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی ...

... گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن

گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور

یکی کاخ همایون را برآوردی به پیروزی ...

... خرد جان تو را مونس طرب بزم تو را عاشق

فلک بخت تو را بنده ملک تخت تو را چاکر

رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۵۵۱