گنجور

 
امیر معزی

شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد

سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد

ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی

کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد

اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد

ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد

چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد

چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد

از آن شد سوخته خصمش‌ که‌ کینش خصم سوز آمد

وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد

جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد

وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد

جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی

که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد

بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر

که‌ عمر جمله‌ کوته گشت و عمر او دراز آمد

اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش

بقای او ز دوران فلک بی‌احتراز آمد

و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی

عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد

طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد

ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد

ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد

ز گردون قسمت خصمش همه‌ گرم و گداز آمد

روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش

که او در دولت و شاهی ز عالم بی‌نیاز آمد

ستم‌ گرگ است و عدل‌ او شبان‌ است و جهان‌ صحرا

خلایق‌گوسفندانند و حکم او نُهاز آمد

به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی

که خورشید کمندانداز و چرخ‌ نیزه باز آمد

سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد

کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد

خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد

چو ایران‌ گشت باز او کبوتر صید باز آمد

سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد

سر پیکان او سنبندهٔ یَشک‌ گراز آمد

کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا

شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد

گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او

سپاهی‌کز بلاساغون و خانی‌ کز طراز آمد

ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت

شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد

درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین

رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد

اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی

کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد

وگر دیدند یک‌چندی رعیت رنج و دشواری

رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد

ز طبع مدح‌گویانت به نزدیک خردمندان

سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد

به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن

که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد

همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را

نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد

تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن

که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد

اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را

که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد