گنجور

 
۱۶۰۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۳ - رفتن شهریار به شکار و کشتن شیرافکن را گوید

 

چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ

سپهبد کمر کینه را بست تنگ

بفرمود تا اسب او زین کنند ...

... که رخ بربپیچی تو از راه راست

من آزاد کردم سرت را ز بند

بدی ورنه اکنون به خم کمند ...

... به تنگ اندرش چون درآمد فکند

خم خام آمد برش زیر بند

ز پشت تکاور کشیدش به زیر

فرود آمد و بست دستش چو شیر

سپردش به بهزاد کاو را بدار ...

... بگویم شگفتی یکی داستان

بدارم گر او را کنون زیر بند

از او بر من آید دمادم گزند ...

عثمان مختاری
 
۱۶۰۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۵ - رسیدن شهریار بطلایه هیتال شاه و شکستن و رفتن پیش ارژنگ شاه گوید

 

... که برگو چه مردی بدین تیره شب

چرا بسته داری ز گفتار لب

سپهدار بگرفت برنده تیغ ...

... چه شیر ژیان سوسوی کوه کرد

بیامد بنزدیک ارژنگ شاه

چه ارژنگ دیدش برآمد ز گاه ...

... بگیرم ز زرفام ساطور را

بشد شاد سالار بنواخت نای

بجوشید کوه از دم کره نای ...

... یکی تیغ هندی گرفته بچنگ

نخستین چه آمد بنزدیک وی

بزد تیغ و آن فیل را کرد پی ...

... یلی دید ماننده شرزه شیر

کمر بسته آمد برزمش دلیر

بفرمود تا آورند از سپاه ...

... نشست از بر فیل آن پیل تن

بیامد بنزدیکی شهریار

خروشان چو فیل و به فیلی سوار ...

عثمان مختاری
 
۱۶۰۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید

 

... چنان موج زد بحر تیغ و سپر

کز آن آب شد بستر شیر نر

شده باره کشتی دریا بخون ...

... بزیر کش آورد بردش کشان

بنزدیک ارژنگ چون بیهشان

زدش بر زمین دست بستش چو سنگ

دگر ره درآمد به آهنگ جنگ ...

... بدین گونه بین رزم کرد آن درشت

برآن تا که بنمود خورشید برپشت

عثمان مختاری
 
۱۶۰۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید

 

... بفرمود کز رزم دست آختند

تبیره زنان طبل بنواختند

دو لشکر چه از کین کشیدند دست

طلایه ز هر سو سر زه ببست

سپهبد به نزدیک ارژنگ شد ...

... به فرمود جمهور تا آورند

بنزدیک ارژنگ شاه سرند

بدان تا چه باشد بدو رای شاه

کشد مرد را یا ببخشد گناه

کشانش چنان بسته بردند پیش

سرافکنده در پیش و دل گشته ریش ...

... ترا گر ز من کینه در سر بود

بداریم در بند بهتر بود

که سالار خونریز کیفر بود ...

... بفرمود ارژنگ تا درکشند

به بند و برندش بشهر سرند

ببردندش اندر زمان سروران

کشیدند در زیر بند گران

وزین رو چه برگشت هیتال شاه ...

... که نفرین براین تخمه زال باد

کزین تخمه هرکس کمربست تنگ

ره از پردلی بریلان بست تنگ

کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست ...

... که ناگاه مرجانه دیوسار

بیامد بنزدیک آن نامدار

چنین گفت کایشاه بادار و برد

از اندوه دلرا میاور بدرد

که امشب من او را بیارم به بند

سپارم بدست شه ارجمند ...

... برون آمد آن جادوی دیو خوی

بدان لشکر از کینه بنهاد روی

برافروخت رخ را بجادوگری ...

... چنان چونکه نبود میانشان دویی

چنانکه فرانک نشیند بناز

بر ماهرویان گردنفراز ...

... که آمد به پیش اندر آن تیره شب

فرو بسته چون مه ز گفتار لب

بگفتند کای مرد آزاده خوی

چه مردی بگو نام بنمای روی

چنین پاسخ آورد مرجانه باز ...

... دلیران ببردند او راسوار

بنزدیکی خیمه شهریار

بدی پیش یل عاس خنجر گذار ...

... بگفتا بیارید او را برم

بدان تا یکی روی او بنگرم

ببردند او را بر نامجوی

سپهبد بدو گفت بنمای روی

برافکند مرجانه از رخ نقاب ...

... نگردم جدا زین سپس از تو من

بنزد جهانجوی خواهم بدن

بگفت این و جامی پر از باده کرد ...

عثمان مختاری
 
۱۶۰۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید

 

تو امشب به می شاد با من نشین

که فردا منش بسته آرم برین

به پیش من او را نباشد درنگ ...

... دمش باز دارد زرفتار آب

به بندد ز افسون دم آفتاب

کشنده جز از من ورا نیست مرد ...

... به مرجانه داد آن یل نامور

بگفتا بنوش این می و شاد باش

ز مرجانه و رنجش آزاد باش ...

... بخورد آن بیاد سپهدار کی

سپهبد بروبر یکی بنگرید

ز دیدار او شادمانی گزید ...

... بدو گفت ای جادوی نابکار

تو بنما به من روی خود آشکار

چو نیکو فتادی تو در دام من

برآمد کنون از تو خود کام من

به بستش بنام خداوند دست

که آن بند را کس نیارد بدست

چه دستش ببست آن یل نامدار

بنام خداوند پروردگار

یکی پیر عفریت در بند دید

کزین گونه عفریت گیتی ندید ...

... دبیر آمد و زد قلم بر حریر

یکی نامه بنوشت دانا دبیر

خردمند چون دست بر نامه کرد ...

... ز گردان هر آنکس که با من شدند

فرستم بنزدیک تو شادمان

بدان تا بباشند پیشت روان

تو نیز از سران سپه مرد چند

روان کن بنزدیک من ارجمند

فرانک فرستم بر تاجور

تو فرزند باشی و من چون پدر

چنان چونکه دانی نبر این ببند

مران زابلی را بگیر و ببند

سرش را ز تن کن به شمشیر دور ...

... همین است ما را سلام و پیام

بنزد تو ای شاه فرخنده کام

چو این نامه بنوشت پیش سپاه

نهاد ازبرش مهر هیتال شاه

عثمان مختاری
 
۱۶۰۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۱ - گرفتن عاس شهریار را و بردن پیش هیتال شاه گوید

 

سرآینده دهقان چنین یاد کرد

چو این از ره داد بنیاد کرد

که عاس آن جفاپیشه نابکار ...

... بمن کی گزارد ورا شهریار

همان به که او را به بند آورم

بچاره به خم کمند آورم ...

... به هدیه شب تیره از این سپاه

چو او را برم پیش شه بسته دست

ببخشد مرا شاه کوس و ...

... فرو جست عاس از کمینگه چو شیر

فرو بست دست کو شیرگیر

بدوش افکنید ببردش چو باد ...

... نهاد آن سرافراز را بر زمین

هم اندر زمان بندهای گران

نهادند بر پایش آهنگران

کشیدند مانند شیرش به بند

نبد آگه از بند آن ارجمند

یکی داستان زد به بچه عقاب ...

... چه آمد بهوش آن یل ارجمند

سرپای خود دید در زیر بند

بدو گفت هیتال کای زابلی ...

... کشی مر روا نیست نیکو سکال

تهمتن بدین کین چه بندد کمر

جهان سازد از کینه زیر و زبر

دگر آن که جمهور زرین کلاه

به بند است در دست ارژنگ شاه

مر او را نگهدار اکنون به بند

که بند آید از شهریاران پسند

ترا دشمن ارژنگ شاه است بس ...

... چه بشنید شاه این پسند آمدش

که زینگونه دشمن ببند آمدش

عثمان مختاری
 
۱۶۰۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید

 

... به دست اندرش گرزه گاو سار

سرره به هیتال بربست شاه

نظاره بر ایشان دورویه سپاه ...

... بدین گونه کردی بکین پر دلی

کنون آن دلاور به بند من است

دو دستش به خم کمند من است

بگفت این بنهاد بر زه کمان

برانگیخت از جای نیل دمان ...

... رساندند خود را به نزدیک شاه

سر راه هیتال بستند زود

جهان شد ز گرد سواران کبود ...

... فلک چادر سرخ در سر کشید

چو از چرخ بنمود خورشید بشست

بارژنگیان گشت گیتی چو رشت ...

... نه ایستاد کس پیش صفهای پیل

نه بستند کس راه دریای نیل

ز خرطوم و دندان فیلان مست

به بستند لنگر درآمد شکست

ز شیران که ازآن گریزان شدند ...

... اسیر آنکه بود از سپاه سرند

هزار و صد و شصت بودی به بند

نخستین به دزمال آمد ز راه ...

... سر مرد دزخوار خون درکشید

دو هفته بد آنجای بنشست شاه

بدان تا که آسوده گشت آن سپاه ...

عثمان مختاری
 
۱۶۰۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۴ - نامه نوشتن ارژنگ شاه به زنگبار و یاری خواستن گوید

 

... بیاری به نزدیک ارژنگ شاه

به شمشیر بستان ز هیتال باج

ابا گنج و آن باره و تخت عاج ...

... چو ارژنگ دید آن سپه شاد گشت

دلش بود در بند آزاد گشت

زسلطان کجرات هم مرد خواست ...

... زره با کلاه و کمر دادشان

در بسته را زر کلید آورد

هنر بی هنر را پدپد آورد

عثمان مختاری
 
۱۶۰۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۵ - آمدن ارژنگ شاه با سپاه بر سر هیتال شاه گوید

 

... بدست از پی کینه اش سر بود

سرهفته بنواخت شیر نای و کوس

شد از گرد لشکر جهان آبنوس

دگر ره بسوی سراندیب شد ...

... یکی انجمن کردو زر برفشاند

سپه را ز کین باز آیین ببست

در کینه بگشاد در زین نشست ...

... بیاور مر آن زابلی را برم

بدان نام آور یکی بنگرم

چنین گفت ازین پس بدانا وزیر ...

... بدین سالیان این گو ارجمند

به زندان مهراج باشد به بند

بشد نامه این به زابلستان

بنامد نشانی بدین سالیان

مر این فتنه ارژنگ از بهر اوی ...

... من او را برآرم کنون سربدار

چه دارمش دربند زین گونه خوار

چو ارژنگ ازین دل شکسته ز راه ...

... بهیجا نگردد ز من هیچ باز

چو دیدی مرا دست بسته چو سنگ

بخونم چنین کرده ای تیز چنگ ...

... ترا می زدم بر نشیب و فراز

چو هستم چنین بندی اکنون چه سود

که نبود بر این کار بر تارپود ...

... بگفتش ببر برکش او را بدار

بدارش چنان بسته چندان بدار

که تا من ازین رزم آیم برت ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۶ - بند پاره کردن شهریار در بارگاه هیتال شاه گوید

 

... بزد دست و غرید چون پیل مست

غل و بند و زنجیر در هم شکست

سر مرد دژخیم از تن بکند ...

... تن افکند از تخت اندر زمان

بزد نعره کورا به بند آورید

سرش را بخم کمند آورید ...

... چو کرسی زرین بهم درشکست

یکی تیغش آمد بناگه بدست

ز گردان شمشیرزن را بدار ...

... در بارگه را گرفتند سخت

بند راه کاید برون نیکبخت

بسر برش آن خیمه انداختند ...

... سواران فرو ریختند از دو روی

ببستند دست یل جنگجوی

نهادند زنجیر بند گران

بگردن بکردندش آهنگران ...

... ببردند گردان گردنکشان

ز پیش شهش بسته و تن کشان

بدژخیم خون ریز فرمود شاه ...

... نگه کرد بردار یل شهریار

به یزدان بنالید و بد در شگفت

دل از جان و از زندگانی گرفت ...

... که از مرگ چون نیست کس را گذر

پی مرگ مان بست باید کمر

چو گیتی نباشد بکس پایدار ...

... یکی اسب گلگون چو ابر آن عقاب

بزیر اندر آن بسته بر رخ نقاب

ز سر تابه پا یل سیه پوش بود ...

... سوار سه چار از دلیران بکشت

سرباره گرداند و بنمود پشت

که لشکر فزون بود و او یک سوار ...

... براندیش از خود مکن تیره ماه

کنونش بفرمای بند گران

چو باز آیی از رزم با سروران

به بند اندرش کش به ایران فرست

به نزدیک شاه دلیران فرست

سپارش بلهراسب بسته دو دست

بگو این بدان شاه یزدان پرست ...

... که بار سمت نیست از کینه تاو

که رستم عقابست و تو چون چکاو

بفرمود کاید برش باژگیر ...

... بدو گفت هیتال تیره روان

ببر زابلی را بنارین حصار

ستون ز آهن آور به قلعه چهار

بپایش یکی بند آهن به بند

بزن بر زمین آن ستون بلند

به بندش ورا در میان ستون

چو شرزه هیون و چو لختی هیون ...

... ابا طوق و زنجیر و غل استوار

بن آن ستون ها بزد بر زمین

ستونش مگو چار دار کزین

بگردنش بنهاد طوق گران

به بستش بمسمار آهنگران

در قلعه بربست و هشیار بود

شب و روز زان یل خبردار بود ...

... گهت شاد دارد گهت مستمند

نگارنده نقش بند سخن

رقم این چنین زد ز مشک ختن

که هیتال شاه آن شه بدسکال

یکی نامه بنوشت نزدیک زال

که بر رای دستان روشن روان ...

... برآورد از این لشکرما دمار

کمر را بیاری ارژنگ بست

چو درباره زین گه کین گذشت ...

... مرا بخت یکباره گی گشته است

کنونش به بند گران کرده ام

برای تو او را نیارزده ام ...

... به هندوستان گشت شه یار را

کمر بست از کین چو پیکار را

بهر سال بهر تو میداد باج ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۲ - پیدا شدن نقابدار سیه پوش و رزم او با نقابدار زرد پوش گوید

 

... یکی رزم مردانگی ساختند

هر آن بند آن بست این می گشود

هرآنچ آن گشود این دگر مینمود ...

... به هردم گره بر جبین می زدند

سیه پوش بنهاد رو در گریز

به شد زرد پوش از پسش تند و تیز ...

... چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ

سیه پوش بنهاد از کینه چنگ

بیفکند در گردنش خم خام ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۵ - رها شدن شهریار از بند هیتال شاه گوید

 

... سراسر همه کرد خنجر گزار

رسیدند بستند صف یک طرف

همه گرز و شمشیر و خنجر بکف ...

... بدو گفت کای نامور شهریار

ترا گر برون آورم من ز بند

رهانم ازاین حلقه های کمند ...

... جهان را در آرایش نو کنم

بشد شاد و از بند گردش بدر

نه آگاه از این لشکر نه پدر ...

... سر باج گیر اندر آمد ز خواب

ندید آن زمان پهلوان را به بند

همان بند دید و ستون بلند

یکی با پسر زین درشتی نمود ...

... رسیدند شادان بدان رزمگاه

که بودند بسته صف کارزار

دو شاه و سه شکر چو ابر بهار

جهانجوی هم بست صف سپاه

دل آکنده از کین هیتال شاه

عثمان مختاری
 
۱۶۱۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۶ - خبردار شدن هیتال شاه از بند پاره کردن شهریار و بدر رفتن گوید

 

... که آمد خبر پیش هیتال شاه

که بگریخت از بند او نیکخواه

همه بند زندان بهم درشکست

مرآن شیر دیوانه از بند جست

چو هیتال بشنید آمد بخشم ...

... شد از گرد فیلش جهان لاجورد

برآن پیل بسته یل تیز چنگ

دو کیسه پر از سنگ از بهر جنگ ...

... به آهنگ شیران چو رای آورم

نه بستی چرا تنگ پیل استوار

که کردی چنین روی در کارزار

چو نسناس بشنید خم کرد پشت

که تا بنگرد تنگ پیلش درشت

به تندی یکی سنگ زد بر سرش ...

... شه ارژنگ دیدش ز قلب سپاه

چو از قلب لشکر یکی بنگرید

جهانجو سپهدار یل را بدید

بشد شاد ارژنگ بنواخت سنج

بگفتا سرآمد مرا درد و رنج ...

... دمادم ز شادی همی کوفت کوس

شد از بیم چرخ کبود آبنوس

سپهبد چو آمد میان سپاه

به شنگاوه ره بست در رزمگاه

بگفتا که ای هندوی نابکار ...

... بغرید زی تیغ کین دست برد

که بنماید او را یکی دستبرد

دگر باره برداشت شنگاوه سنگ ...

... سپهدار آمد ز بالا بزیر

کمربند شنگاوه بگرفت شیر

دو پردل ز کین درهم آویختند

بناخن زتن خون فرو ریختند

که از دشت برخاست کردی چو قیر ...

... سیه پوش از پای تا سر سوار

برخ برقع بسته یل نامدار

کشید از میان خنجر برق سان ...

... سیه پوش را گفت ای ارجمند

تو را بسته بودم بخم کمند

که ازبند من کرد بیرون تو را

سیه پوش گفتا که پروردگار

رهاندم ز بند و شدم رستگار

بگفت این و برداشت پیمان سنان ...

... بغرید برسان ابر بهار

کمربند شنگاوه بگرفت تنگ

خروشید برسان غران پلنگ ...

... چنان چونکه عنقار باید چکاو

زدش بر زمین و دو دستش ببست

چو شیر ژیان باز بر زین نشست

عثمان مختاری
 
۱۶۱۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید

 

ببردش کشان پیش ارژنگ شاه

چنان خسته و بسته ز آوردگاه

چو از دور ارژنگ شاه سوار ...

... شنید و از او ماند اندر شگفت

جهانجوی شنگاوه را بسته دست

ببردش بر شاه یزدان پرست ...

... فکندند هر دو بر هم کمند

سر هر دو یل اندر آمد به بند

بگرداند اسپ آن ازین این از آن ...

... کشنده منم عاس را پای دار

چو دیدم ترا بسته ای شهریار

بکشتم من از کینه نصوح را ...

... ز بهر تو ای نامور شهریار

به بند اندرونم چنین خوار و زار

گرت هست با من سرت برگرای ...

... ز شادی مرا دست کوته شود

بگیرد مرا او در آرد به بند

فتد طشتم از طرف بام بلند ...

... بزد تیغ ببرید پیچان کمند

سر مه رها گشت از زیر بند

برفت و نشست از بر باره شاد ...

... چنین گفت کای سکزی نابکار

شکار من از بند بیرون کنی

هم اکنون به چنگال من چون کنی ...

... ولیکن کنون گشت از چرخ هور

به بندیم شبگیر تنگ ستور

به میدان درآییم و جنگ آوریم ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۵ - رزم هیتال شاه با شنگاوه گوید

 

... بزد باز بر دسته گرز دست

درآمد بناورد گه همچو شیر

خروشان و جوشان چو شیر دلیر ...

... فرود آمد از پیل بر زین نشست

کشن گرزه کاو پیکر ببست

به میدان رزم اندر آمد روان ...

... کند روشن از جان من تیره میغ

بتابنده آیینه سوگند من

بخوردم دروغ ای شه انجمن ...

... چو دیدم دروغم نشد کارگر

کنون بسته دارم بکین این کمر

و دیگر که اقبال ارژنگ شاه ...

... بخورد پلنگان دهد پیکرش

چو آمد بنزدیک هیتال گفت

بجست و سرو دست او را گرفت ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۷ - داستان آمدن ارژنگ شاه به دروازه شهر سراندیب گوید

 

... بسوی سراندیب آمد ز راه

به بستند بر کوهه پیل کوس

ز گرد سپه شد زمین آبنوس

بسوی سراندیب آمد ز راه ...

... کآمد دگر باره ارژنگ شاه

در شهر بربست و شد رزمساز

دهن اژدهای اجل کرد باز

برآمد بگیر و ببند از دو روی

جهان شد دگر ره پر از گفتگوی ...

... شد از گرد آن روی گیتی سیاه

گسستند پیلان که بودند بند

فتادند در خیل شاه سرند

زبالا همی کوفت هیتال کوس

زمین تیره بود و سپهر آبنوس

بسی کشته شد از سپاه سرند

بدان تا کشیدندشان زیربند

چو خورشید سر بر زد از چاه غرب ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۸ - قسمت کردن شهریار دروازه ها به نامداران کوید

 

... بکو پال دروازه ها بشکنم

در و بندش از سر بزیر افکنم

به تاراج در شهر رو آورم ...

... نهم غل صد منش بر یال من

بیارمش بسته به نزدیک شاه

اگر بخشدم داور هور و ماه ...

... که هرکس کند رزم بر جای خویش

چو بنهند فردا به کین پای خویش

نخستین ز زنگی سپاهی هزار ...

... بشد گرد جمهور یل با سپاه

سه دروازه را بست سرهای راه

شنیدم که ده داشت دروازه شهر ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۹ - رفتن شهریار به پای قلعه سراندیب گوید

 

... بکین شیر گشتند همچون پلنگ

به دروازه ها بسته بودند پیش

دلیران رزمی از اندازه بیش ...

... بگشتند گردان هندی ز چنگ

بدیشان به بندیم از خشت و سنگ

جهانجو سپهدار چون پیل مست ...

... به نزدیک در شد بر آورد گرز

که بنماید از کین یکی یال و برز

ز بالا چو هیتال دید آن گریز ...

... برفت و بگرز گران دست برد

در و بند و زنجیر درهم شکست

سرباره از بر درآورد پست ...

عثمان مختاری
 
۱۶۱۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۲ - آمدن مضراب دیو به خیمه شهریار و بردن دلارام گوید

 

شب تیره ای بود مانند قیر

نتابنده ماه و نه تابنده شیر

فلک بسته گویا در صبحگاه

گشاده در دوزخ و دود آه ...

... یکی تندی بادی برآمد نژند

خرامنده سروی ز بستان بکند

عقابی برون تاخت با صد شکوه ...

... و یا کشت بادی فروزان چراغ

یکی نعره زد ماه تابنده چهر

که بربود دیو آن مهت از سپهر ...

... بدان تا بسویش برانم سمند

سر دیو وارونه آرم به بند

دلارام را نیز آرم بدست ...

... که زین برنگردم ز پشت سمند

بدان تا نیارم سرش زیر بند

کنون ترک جام و می و خواب کن

بسیج ره رزم مضراب کن

کنون راه بنماد شو راهبر

مرا بر سر دیو بدخواه بر ...

... به مردی شد از هفت خوان ره سپر

کجا بود در بند کاووس شاه

شد از هفت خوان پهلوان سپاه

به دیوان مازنداران رو نهاد

ز بند گران داد شه را نژاد

ز دیوان بپرداخت آن بوم و بر ...

عثمان مختاری
 
۱۶۲۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۳ - گرفتن سرخ پوش ارژنگ را گوید

 

جهان جوی ارژنگ بر بست کوس

به فیل جهان شد ز گرد آبنوس

دو جنگ گران کرده شد در سه روز ...

... کمند و فکندش ابر یال و دوش

سر دوش شنگاوه آمد به بند

کشیدش بزیر از فراز سمند

به بستش دو دست و ببردش بجای

برآمد زهر سوی آواز نای

چو شنگاوه در بند یل اوفتاد

جهان جوی الماس آمد چو باد

ورا نیز بر بست و بردش کشان

چنان هست آورد گردنکشان

جهان جوی بهزاد آمد چو شیر

ورا نیز بربست گرد دلیر

چو سلطان بدید آن چنان دستبرد ...

... بیامد بدانجا کجا بد درفش

رخ از بیم ارژنگ را شد بنفش

به تنگ اندرش راند آن سرخپوش ...

... بینداخت در گردن شه کمند

سر شاه ارژنگ آمد به بند

از آن تخت پیلش بزیر آورید ...

... بدو گفت کای گرد روشن روان

چو خواهی که یابی رهایی ز بند

کمر یابی و تخت و گاه بلند ...

... که خواهد تو را نامور پهلوان

که دشمنت را بر تو با بسته دست

سپارد به یزدان یزدان پرست ...

... که ای نامداران بکردار شیر

ببندید آن بیبها را دودست

که سرخواهمش کرد از کینه پست

سر و دست هیتال بستند سخت

به دل گفت هیتال برگشت بخت ...

... دلیران که بودند با وی دلیر

ببستند مر جمله را پا و دست

کشیدندشان جمله را بسته دست

بفرمود تا دار برپا کنند ...

... که این هر دو ناپاک بیداد را

از ایدر ببر بند و برکش بدار

که تا آرمیده شود روزگار

ببردند مر هر دو را بسته دست

ز خرگاه بیرون بکردار مست ...

... ز فولاد خود و ز آهن سپر

زره در بر و تنگ بسته کمر

چه شیر آمد آنگاه آن دار دید

مر آن جوشن و شور پیکار دید

بزد تیغ ببرید از دار بند

فرود آمد از پشت سرکش سمند

هم آنگاه بستند بر پیل کوس

زمین شد بکردار چرخ آبنوس

بشد در زمان تا بر سرخ پوش ...

... بجست آن زمان آن یل سرفراز

مر این مرد را گفت در زیر بند

بدارید با حلقه های کمند

هم آنگاه بستند بر فیلشان

برفتند از آنجای گردنکشان ...

... دلیر سرافراز و آزاد را

دو شاه جهان را چنان بسته دست

به بهزاد بسپرد آن شیر مست

که در قلعه این هر دو را بند کن

دل از درد و اندوه خرسند کن ...

... دگر نامور پهلوان سپاه

سپهبد ببندد مرا گر دو دست

بود ز آن او هند و بالا و پست

اگر من دو دستش به بند آورم

سرش را بخم کمند آورم ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۵۵۱